دارم راه میفتم برم بیرون
دارم راه میفتم برم بیرون
برم تا یه روز تلخ وسرد وبارونی
رو شروع کنم ،نگاهم به اطرافم
میفته به کلبه متروکی که از بیرونش فقط صدای برخورد بارون وگاهی هم صدای پرنده ای که شایداونممثل من جدامونده از بقیه ،هوااینجاخیلی سرده اما من بجای اینکه گله ای بکنم بفکر اونایی میفتم که شرایطشون خیلی بدتر ازمنه ،میگن همیشه خودتوبدیگران ترجیح بده این توهستی کع مهمی نه دیگران اما همین منطق های خودخواهانه هستند که آدمهارو به اینروزهای تلخ واین دردهایی که انگار درمون نداره گرفتار کردن اگه یه کم روحیه ایثارگری داشتیم دنیا جای قشتگتری میشدبرای زندگی ...
بیاد ۵یا۶سال پیش میفتم ودلم طوری میگیره که چشمام خیس میشه وبغض عجیبی توگلوم میشینه ،هیچکسی نمیدونه من برای رسیدن به جایی که اونروزا بودم از چه دنیای وحشتناکی عبور کرده بودم ،هیچکسی نمیدونه ونمیتونه جای اونروزای من باشه فقط چون هیچوقت ازاون روزای تلخ حرفی نزدم فکرمیکنن بی درد بودم ،نمیدونن گاهی دردعایی هست که بازگو کردنشون درد اورتره ،به این فکر میکنم که یک نفر چطور میتونه رو سرنوشت ما ادما تاثیر بزاره ،یکنفری که ما بهش علاقه پیدا کردیم واجازه دادیم تمام ما برای اون باشه وچطوراون یکنفر مارو به زباله دان تاریخ زندگیش انداخت ومایی که بخاطر احساس امنیتی که بهش داشتیم تمام سیمهای خار دار اطرافمونو براش چیده بودیم وکاملا بی دفاع ،حالا من تو نقطه ای از زندگی قرارگرفتم که میگن آخرشه ،نه میتونم تحمل کنم نه عادت ....
برم تا یه روز تلخ وسرد وبارونی
رو شروع کنم ،نگاهم به اطرافم
میفته به کلبه متروکی که از بیرونش فقط صدای برخورد بارون وگاهی هم صدای پرنده ای که شایداونممثل من جدامونده از بقیه ،هوااینجاخیلی سرده اما من بجای اینکه گله ای بکنم بفکر اونایی میفتم که شرایطشون خیلی بدتر ازمنه ،میگن همیشه خودتوبدیگران ترجیح بده این توهستی کع مهمی نه دیگران اما همین منطق های خودخواهانه هستند که آدمهارو به اینروزهای تلخ واین دردهایی که انگار درمون نداره گرفتار کردن اگه یه کم روحیه ایثارگری داشتیم دنیا جای قشتگتری میشدبرای زندگی ...
بیاد ۵یا۶سال پیش میفتم ودلم طوری میگیره که چشمام خیس میشه وبغض عجیبی توگلوم میشینه ،هیچکسی نمیدونه من برای رسیدن به جایی که اونروزا بودم از چه دنیای وحشتناکی عبور کرده بودم ،هیچکسی نمیدونه ونمیتونه جای اونروزای من باشه فقط چون هیچوقت ازاون روزای تلخ حرفی نزدم فکرمیکنن بی درد بودم ،نمیدونن گاهی دردعایی هست که بازگو کردنشون درد اورتره ،به این فکر میکنم که یک نفر چطور میتونه رو سرنوشت ما ادما تاثیر بزاره ،یکنفری که ما بهش علاقه پیدا کردیم واجازه دادیم تمام ما برای اون باشه وچطوراون یکنفر مارو به زباله دان تاریخ زندگیش انداخت ومایی که بخاطر احساس امنیتی که بهش داشتیم تمام سیمهای خار دار اطرافمونو براش چیده بودیم وکاملا بی دفاع ،حالا من تو نقطه ای از زندگی قرارگرفتم که میگن آخرشه ،نه میتونم تحمل کنم نه عادت ....
۲.۹k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.