در میانهی صحنهای که بغض گلو را میفشارد و اشک راه از
✍در میانهی صحنهای که بغض، گلو را میفشارد و اشک، راه از دل تا چشم را پیدا کرده، شمر این نمایش، شلاق به دست نقش بازی میکند و دست بالا میبرد بر رقیهی این نمایش!
اما ناگهان حقیقتِ دلها، بر پردهی نمایش چیره میشود!
شمر و رقیهی این تعزیه دیگر حتی طاقت بازی آن را ندارند!
طاقتها تمام میشود و آغوشها باز میشود اما دیگر نه از جنس نقش، که از جنس انسانیت و پناه.
در این لحظه، حقیقت عاشورا از ورای متن و صحنه میگذرد و بر دلها مینشیند؛ که ظلم، هر چقدر هم بازی شود، باز بوی خون و داغ دارد!
و مظلومیت، حتی اگر در صحنه باشد، باز دل را میلرزاند...
آه که چرا شمرِ تاریخ هرگز چنین بغضی نکرد؟
چرا یکی از هزاران یار یزید، دلش نلرزید از صدای نالهی دختر سهسالهای که پدرش را در گودی قتلگاه دید؟
چرا میان ان همه جمعیت یکی لرزش دستان دختر خورشید را ندید؟
چرا کسی صدای بابا،بابا گفتن دردانهی بابا را نشنید؟
ایکاش قصه اینکونه نبود و لااقل گوشهای بدونگوشواره اش خونین نبود و با دامن و موهای سوخته به دیدار پدر نمیرفت.
اف بر تو ای روزگار...
اما ناگهان حقیقتِ دلها، بر پردهی نمایش چیره میشود!
شمر و رقیهی این تعزیه دیگر حتی طاقت بازی آن را ندارند!
طاقتها تمام میشود و آغوشها باز میشود اما دیگر نه از جنس نقش، که از جنس انسانیت و پناه.
در این لحظه، حقیقت عاشورا از ورای متن و صحنه میگذرد و بر دلها مینشیند؛ که ظلم، هر چقدر هم بازی شود، باز بوی خون و داغ دارد!
و مظلومیت، حتی اگر در صحنه باشد، باز دل را میلرزاند...
آه که چرا شمرِ تاریخ هرگز چنین بغضی نکرد؟
چرا یکی از هزاران یار یزید، دلش نلرزید از صدای نالهی دختر سهسالهای که پدرش را در گودی قتلگاه دید؟
چرا میان ان همه جمعیت یکی لرزش دستان دختر خورشید را ندید؟
چرا کسی صدای بابا،بابا گفتن دردانهی بابا را نشنید؟
ایکاش قصه اینکونه نبود و لااقل گوشهای بدونگوشواره اش خونین نبود و با دامن و موهای سوخته به دیدار پدر نمیرفت.
اف بر تو ای روزگار...
- ۷۸۶
- ۱۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط