fiction romantic hatred part 16
fiction romantic hatred part 16
ا.ت اصلا تو باغ نبود
کوک داشت زیاده روی میکرد
ا.ت چشماش و بست و اشکی از چشماش ریخت
ا.ت وقتی وارد شوک میشد خوابش میبرد
ا.ت خوابید
کوک لبخند زد و پتورو کشید رو ا.ت کوک رفت رو تختش
دراز کشید
خوابش نمیبرد
نگران بود
ولی خودشم نمیدونست نگران چیه
تا صبح بیدار موند
ا.ت از خواب پاشد
تصمیم گرفت بره آشپزخونه و یه صبحونه مفصل درست کنه
وقتی داشت گوجه خرد میکرد کوک اومد ا.ت رو از پشت بغل کرد
ا.ت با لبخند :چیکار داری میکنی
کوک:دارم دخترمو بغل میکنم 😆
ا.ت:پس من دختر توعم
کوک:اوهوم
ا.ت:تو واقعا من و دوست داری
کوک:فکر کنم آره
ا.ت : فکر کنی؟ !!!
کوک یه بوسه ی کوچیک زد روی لب ا.ت
کوک:حالا مطمئنم
کوک و ا.ت صبحونشون و خوردن
کوک:ا.ت
ا.ت: جانم
کوک:میشه مو به موی داستان خانوات و بهم بگی
ا.ت:برادرم و خواهرم و پدرم برای خرید مواد فروخت ، در واقع مادرم وقتی بچه بودم من و ترک کرد چون پدرم بیش از حد کتکش میزد
کوک:ولی من شنیده بودم مادرت ب.د کاره بوده
ا.ت:اگه پلیس بفهمه پدرم چه بلاهایی سر من و خانوادم آورده قطعا اعدامش میکنن پس مجبورم همچین چیزی بگم
کوک:چرا از دستگیرشدن بابات میترسی
ا.ت:چون اون تنها خانواده منه
کوک:خانواده یعنی گروهی که برای حمایت هم ساخته شدن نه گروهی که بر الیه هم ساخته شدن،قول میدم خانواده ای برات بشم که همه حسرتش و بخورن ،توعم قول بده تا آخرش باهامی
ا.ت:تا آخرش باهاتم
کوک: قول؟
ا.ت: قول
کوک از دست ا.ت گرفت رفتن سوار ماشین شدن
ا.ت : کجا به سلامتی
کوک : سر قرار
ا.ت: اوووووو، میبینم که رئیس بزرگترین بند مافیای جهان یه چیزایی بلده
کوک 😏
کوک ا.ت رو برد شهر بازی
سوار کلی وسایل شدن و کلی خوش گذروندن و خاطره ساختن
ا.ت: گرسنمه بیا بریم یه چیزی بخوریم
کوک ا.ا رو برد رستوران مورد علاقش
کوک دوتا پیتزا و شیش تا سوجو سفارش داد
ا.ت غذاش و خورد و شیش سوجو رو خودش خورد و کامل مست شده بود
کوک ا.ت رو گذاشت رو کولش
دوست نداشت سوار ماشین بشه چون ا.ت کوک و محکم بغل کرده بود
ا.ت تو گوش کوک زمزه کرد که دلم بستنی میخواد
کوک ا.ت رو گذاشت روی صندلی رفت براش از سوپر مارکت بستنی بخره
ا.ت وسط خیابون یک گربه دید
رفت تازش کنه
شوگا ا.ت رو دید و خبر داشت کوک عاشق ا.ت شده
شوگا:تو عشق من و ازم گرفتی پس لیاقتته درد من و حس کنی
شوگا پاش و گذاشت روی گاز و با سرعت کوبید به ا.ت
کوک اومد بیرون و دید ا.ت نیست
دید یه عده آدم جمع شدن یه جا
رفت دید ا.ت با صورت خونی و چشمای بسته افتاده زمین
کوک رفت ا.ت رو گرفت تو دستش زیر لب زمزمه میکرد ن .ن.(باداد)نههههه
ا.ت توروخدا چشماتو باز کن
زنگ زدن به آمبولانس
کوک دست ا.ت رو سفت گرفته بود
ا.ت سریع بردن اتاق عمل
بعد از چهار ساعت دکتر اومد گفت:تسلیت میگم،ا.ت فوت شدن
بقیش تو کامنته❣️
ا.ت اصلا تو باغ نبود
کوک داشت زیاده روی میکرد
ا.ت چشماش و بست و اشکی از چشماش ریخت
ا.ت وقتی وارد شوک میشد خوابش میبرد
ا.ت خوابید
کوک لبخند زد و پتورو کشید رو ا.ت کوک رفت رو تختش
دراز کشید
خوابش نمیبرد
نگران بود
ولی خودشم نمیدونست نگران چیه
تا صبح بیدار موند
ا.ت از خواب پاشد
تصمیم گرفت بره آشپزخونه و یه صبحونه مفصل درست کنه
وقتی داشت گوجه خرد میکرد کوک اومد ا.ت رو از پشت بغل کرد
ا.ت با لبخند :چیکار داری میکنی
کوک:دارم دخترمو بغل میکنم 😆
ا.ت:پس من دختر توعم
کوک:اوهوم
ا.ت:تو واقعا من و دوست داری
کوک:فکر کنم آره
ا.ت : فکر کنی؟ !!!
کوک یه بوسه ی کوچیک زد روی لب ا.ت
کوک:حالا مطمئنم
کوک و ا.ت صبحونشون و خوردن
کوک:ا.ت
ا.ت: جانم
کوک:میشه مو به موی داستان خانوات و بهم بگی
ا.ت:برادرم و خواهرم و پدرم برای خرید مواد فروخت ، در واقع مادرم وقتی بچه بودم من و ترک کرد چون پدرم بیش از حد کتکش میزد
کوک:ولی من شنیده بودم مادرت ب.د کاره بوده
ا.ت:اگه پلیس بفهمه پدرم چه بلاهایی سر من و خانوادم آورده قطعا اعدامش میکنن پس مجبورم همچین چیزی بگم
کوک:چرا از دستگیرشدن بابات میترسی
ا.ت:چون اون تنها خانواده منه
کوک:خانواده یعنی گروهی که برای حمایت هم ساخته شدن نه گروهی که بر الیه هم ساخته شدن،قول میدم خانواده ای برات بشم که همه حسرتش و بخورن ،توعم قول بده تا آخرش باهامی
ا.ت:تا آخرش باهاتم
کوک: قول؟
ا.ت: قول
کوک از دست ا.ت گرفت رفتن سوار ماشین شدن
ا.ت : کجا به سلامتی
کوک : سر قرار
ا.ت: اوووووو، میبینم که رئیس بزرگترین بند مافیای جهان یه چیزایی بلده
کوک 😏
کوک ا.ت رو برد شهر بازی
سوار کلی وسایل شدن و کلی خوش گذروندن و خاطره ساختن
ا.ت: گرسنمه بیا بریم یه چیزی بخوریم
کوک ا.ا رو برد رستوران مورد علاقش
کوک دوتا پیتزا و شیش تا سوجو سفارش داد
ا.ت غذاش و خورد و شیش سوجو رو خودش خورد و کامل مست شده بود
کوک ا.ت رو گذاشت رو کولش
دوست نداشت سوار ماشین بشه چون ا.ت کوک و محکم بغل کرده بود
ا.ت تو گوش کوک زمزه کرد که دلم بستنی میخواد
کوک ا.ت رو گذاشت روی صندلی رفت براش از سوپر مارکت بستنی بخره
ا.ت وسط خیابون یک گربه دید
رفت تازش کنه
شوگا ا.ت رو دید و خبر داشت کوک عاشق ا.ت شده
شوگا:تو عشق من و ازم گرفتی پس لیاقتته درد من و حس کنی
شوگا پاش و گذاشت روی گاز و با سرعت کوبید به ا.ت
کوک اومد بیرون و دید ا.ت نیست
دید یه عده آدم جمع شدن یه جا
رفت دید ا.ت با صورت خونی و چشمای بسته افتاده زمین
کوک رفت ا.ت رو گرفت تو دستش زیر لب زمزمه میکرد ن .ن.(باداد)نههههه
ا.ت توروخدا چشماتو باز کن
زنگ زدن به آمبولانس
کوک دست ا.ت رو سفت گرفته بود
ا.ت سریع بردن اتاق عمل
بعد از چهار ساعت دکتر اومد گفت:تسلیت میگم،ا.ت فوت شدن
بقیش تو کامنته❣️
۵.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.