our song part : ۶
ذهنش لحظه ای آروم نمیگرفت
مدام به این فکر میکرد که حاصل یه تجاوزه.....از طرفی اون دختر بیگناه رو از خودش رنجونده بود توی همه ی این سال ها میدید که پدرش چقدر عاشق و تنهاست گاهی شب ها که مست میکرد تهیونگ رو به باد کتک میگرفت
چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و صدای داد پدرش تو گوشش پیچید
هیسونگ : اونجوری نگام نکن.....طرز نگاهتم شبیه اون زنه
مگه چقدر عاشق الیزابت بود که وقتی تهیونگ ۱۷ سالش بود
از ناراحتی دق کرد و مرد؟
میتونست پدرشو یه گناهکار خطاب کنه؟
به اندازه کافی تاوانشو پس نداده بود؟ نگاهی به نامه توی دستش انداخت
و نزدیک بینیش برد.
بوی ناآشنای مادری که هیچوقت فرصت بغل کردنش رو نداشته قطره اشک سمجی که قصد ریختن روی گونه ش داشت رو با نوک انگشتش گرفت تهیونگ : چه ساده...من هیچ چیزی از زندگی که اسمش مال من بود نمیدونستم
نزدیک یک ماه از اون روز گذشته بود حس عذاب وجدان لحظه ای راحتش نمیگذاشت باید از دل اون دختر ساده روستایی در میورد کنار پنجره نشست و به جریان زندگی توی دهکده خیره شد حقیقتا زندگی اینجا جریان داشت چشمش به دختر بچه گلفروش کنار جاده افتاد فکری به ذهنش رسید و با تردید به دختر بچه خیره شد
در حالی که پشت کفش هاش رو بالا میکشید با قدم های آرومی به سمت میدان دهکده راه افتاد کنار دختر بچه زانو زد و به چشم هاش نگاه کرد دختر بچه با هیجان گل هاش رو جلوی تهیونگ گرفت
لوسی : گل میخوای؟
پسر که دلش برای حرف زدن بچه ضعف رفته بود دستش رو جلو برد و موهای دخترو ناز کرد لپ های گل انداخته و بینی کوچیکش اون رو یاد جیمین می انداخت
تهیونگ : اره گل میخوام....میتونم اسم این خانوم زیبا رو بپرسم؟
دختر با تردید به چشم هاش نگاه کرد و لب باز کرد
لوسی : اسمم لوسی...چند تا گل میخواین مستر؟
تهیونگ : همشو.... فقط در کنارش باید یه کار دیگه ای هم برام بکنی
لوسی : چه کاری؟
تهیونگ جلوتر رفت و کنار گوش لوسی چیزی زمزمه کرد چشم های دختر برقی زد و با هیجان دست هاشو به هم کوبید
لوسى : من از تو خیلی خوشم اومد...ولی دلیل نمیشه که همه پولو الان ازت درخواست نکنم
تهیونگ با ناباوری خندید و دستش رو توی جیبش برد
تهیونگ : بچه زرنگی هستی..
و چند تا اسکناس بیشتر توی سبد دختر بچه انداخت
چشمش به خونه دنیل افتاد قرار بود ازدواج کنه و چند شب پیش با کلی خجالت به تهیونگ گفته بود که باید به فکر خونه برای خودش باشه باید به پاریس بر میگشت ولی دلش اینجا بودنو ترجیح میداد با دو انگشتش فشاری به شقیقه هاش داد و کلافه آهی کشید
بدون اینکه متوجه بشه به کنار رودخانه رسیده بود هنوز هم باورش نمیشد که اون دختر اونو از یاد برده باشه
ادامه فیک داخل کامنت ها
مدام به این فکر میکرد که حاصل یه تجاوزه.....از طرفی اون دختر بیگناه رو از خودش رنجونده بود توی همه ی این سال ها میدید که پدرش چقدر عاشق و تنهاست گاهی شب ها که مست میکرد تهیونگ رو به باد کتک میگرفت
چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و صدای داد پدرش تو گوشش پیچید
هیسونگ : اونجوری نگام نکن.....طرز نگاهتم شبیه اون زنه
مگه چقدر عاشق الیزابت بود که وقتی تهیونگ ۱۷ سالش بود
از ناراحتی دق کرد و مرد؟
میتونست پدرشو یه گناهکار خطاب کنه؟
به اندازه کافی تاوانشو پس نداده بود؟ نگاهی به نامه توی دستش انداخت
و نزدیک بینیش برد.
بوی ناآشنای مادری که هیچوقت فرصت بغل کردنش رو نداشته قطره اشک سمجی که قصد ریختن روی گونه ش داشت رو با نوک انگشتش گرفت تهیونگ : چه ساده...من هیچ چیزی از زندگی که اسمش مال من بود نمیدونستم
نزدیک یک ماه از اون روز گذشته بود حس عذاب وجدان لحظه ای راحتش نمیگذاشت باید از دل اون دختر ساده روستایی در میورد کنار پنجره نشست و به جریان زندگی توی دهکده خیره شد حقیقتا زندگی اینجا جریان داشت چشمش به دختر بچه گلفروش کنار جاده افتاد فکری به ذهنش رسید و با تردید به دختر بچه خیره شد
در حالی که پشت کفش هاش رو بالا میکشید با قدم های آرومی به سمت میدان دهکده راه افتاد کنار دختر بچه زانو زد و به چشم هاش نگاه کرد دختر بچه با هیجان گل هاش رو جلوی تهیونگ گرفت
لوسی : گل میخوای؟
پسر که دلش برای حرف زدن بچه ضعف رفته بود دستش رو جلو برد و موهای دخترو ناز کرد لپ های گل انداخته و بینی کوچیکش اون رو یاد جیمین می انداخت
تهیونگ : اره گل میخوام....میتونم اسم این خانوم زیبا رو بپرسم؟
دختر با تردید به چشم هاش نگاه کرد و لب باز کرد
لوسی : اسمم لوسی...چند تا گل میخواین مستر؟
تهیونگ : همشو.... فقط در کنارش باید یه کار دیگه ای هم برام بکنی
لوسی : چه کاری؟
تهیونگ جلوتر رفت و کنار گوش لوسی چیزی زمزمه کرد چشم های دختر برقی زد و با هیجان دست هاشو به هم کوبید
لوسى : من از تو خیلی خوشم اومد...ولی دلیل نمیشه که همه پولو الان ازت درخواست نکنم
تهیونگ با ناباوری خندید و دستش رو توی جیبش برد
تهیونگ : بچه زرنگی هستی..
و چند تا اسکناس بیشتر توی سبد دختر بچه انداخت
چشمش به خونه دنیل افتاد قرار بود ازدواج کنه و چند شب پیش با کلی خجالت به تهیونگ گفته بود که باید به فکر خونه برای خودش باشه باید به پاریس بر میگشت ولی دلش اینجا بودنو ترجیح میداد با دو انگشتش فشاری به شقیقه هاش داد و کلافه آهی کشید
بدون اینکه متوجه بشه به کنار رودخانه رسیده بود هنوز هم باورش نمیشد که اون دختر اونو از یاد برده باشه
ادامه فیک داخل کامنت ها
۷.۸k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.