غمگینم. انگار یه چیزی سمتِ چپِ سینم می سوزه. من درد دارم؛
غمگینم. انگار یه چیزی سمتِ چپِ سینم میسوزه. من درد دارم؛ این جسم، این روح، این آدم درد میکنه. قلبم درست کار نمیکنه و اینو فقط خودمم که خوب میدونم؛ نباید بذارم مادرم چیزی بفهمه. آخه نگران میشه، اذیت میشه از اینکه بفهمه قلبم یه چیزیش شده. گریه دیگه آرومم نمیکنه، دور شدن از آدما دیگه آتیشی که قلبمو میسوزونه رو خاموش نمیکنه. قلبم داره دنبال تو میگرده، هر بار بعد کلی دوییدن دنبال تو و پیدا نکردنت، خودشو کلی به قفسهی سینم میکوبه و بعدش میشینه زار زار گریه میکنه. قلبم خستس میدونی؛ آخه خیلی وقته تورو گم کرده. قلبم تویی رو گم کرده که براش جایِ امن بودی تو این دنیای وحشی. غمت و غصهی نبودنت مثل خودت نیست؛ یه پاش بیرونِ در و یه پاش تو خونه نیست. راحت اومده نشسته اون گوشه، کنار قلبم و هی میزنه رو شونهش و بهش میگه: "رفت. دیدی اونم رفت؟ دیدی دوستت نداشت؟ دیدی الکی بهش اعتماد کردی؟ دیدی چقدر بیاهمیت بودی براش؟!" غمت مثل خودت نسبت به من و قلبم بیتفاوت نیست؛ اذیتم میکنه، سر به سرِ قلبم میذاره، قلبمو به گریه میندازه و بعدِ اینکه حسابی نبودنت رو به روم اورد و تورو یادم انداخت، خنده میاره رو لبام. غمت منو قفل کرده به تو، غمت جای تو رو پر کرده، هیچکس نمیتونه بیاد و جاتو تو قلب و چشمم بگیره. غمت مثل تو نیست. رهام نمیکنه، بغلم میکنه و بهم میگه: "غصه نخور، دلتنگ نباش، اون اینجا نیست، اما منو فرستاده تا نذارم تو تنها بمونی." غمگینم و خیالی نیست، غمت با منه؛ تنها نیستم.
۵.۹k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.