دلم یک "کلبه ی چوبی" می خواهد ، میانِ جنگلی دور افتاده و
دلم یک "کلبه ی چوبی" می خواهد ، میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز ! کلبه ای قدیمی و دِنج ، که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود ... کنارِ پنجره اش که نشستم ، یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود ... شب هایِ تابستان ، رویِ پشتِ بامش دراز بکشم ، از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش ، جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش ، سفر کنم ... و شب هایِ زمستان هم ، با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز ، کنارِ آتشِ شومینه ، روی یک صندلیِ چوبیِ دست ساز بنشینم ، کتاب بخوانم و چای بنوشم ... هر سپیده دم با صدایِ چهچهِ پرندگانِ سر خوش و بی غم ، چشم باز کنم ، نفسی آسوده و عمیق بکشم و از هوایِ تازه و جانانه ی طبیعتِ جنگل ، لذت ببرم ... من برایِ دلخوشی ام ، یک کلبه ی دنج و آرام می خواهم ... جایی که هیچ کس مسیرش را بلد نباشد ... جایی که بشود به دور از نگاهِ آدم ها ؛ از زیباییِ بکر و دست نخورده ی طبیعتش ، لذت برد ... جایی که بتوان ، بدونِ هیچ دلهره و تشویشی ؛ برایِ مدتی هم که شده ؛ به معنایِ واقعی "زندگی کرد" !
۱۶/۳/۱۴٠٠💚🌱
۱۶/۳/۱۴٠٠💚🌱
۱۷.۶k
۱۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.