توی یکی از صحنه ها من پیانو می زدم و تو با چهره مشتاقانه
توی یکی از صحنه ها من پیانو میزدم و تو با چهره مشتاقانه تماشا میکردی پیانو زدن منو،تو یک صحنهی دیگه توی گلخونه آهسته قدم برمیداشتی و گلهایرز نارنجی نظر تو رو جلب میکرد و نگاشون میکردی،یک صحنهی دیگه همه جا تاریکه و برق هم رفته،تو شمع روشن میکنی.توی یه صحنهی دیگه که حضورت خیلی قشنگ بود،ویالن نواختنت بود،که اگه دست من بود توی تاریخ بشریت می نوشتم؛روزی جوانم با پیراهنی مشکی که خیلی به تنِ او می آمد ویالنی را به دست گرفت و قشنگترین ویالن دنیا را نواخت،عمرم در آن لحظات هدر نمیرفت بلکه من بودم که تازه دانستم زندگی چگونه با حضور او پر معنا است.
۱.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.