ای که در خمخانهی عدم پیش از حدوث خاک و افلاک نامت با لب ...


ای که در خُم‌خانه‌ی عدم، پیش از حدوثِ خاک و افلاک، نامت با لبِ سکوت نقش بسته بود، تو را نه از روی هوس، که از سرِ حیرت می‌خواهم؛ از آن حیرتی که عقل را سُکر می‌بخشد و جان را به ضیافتِ بی‌پایانِ فنا می‌برد.

عشق، آن ندای خاموش است که از ورای حجاب‌های چندین‌لایه‌ی هستی به گوشِ جان می‌رسد؛ نه به حنجره‌ی لفظ، که به آستانِ اشارت. و من، سالکی‌ام که در مسیرِ این صدا، نه سودای وصال، بل اشتیاقِ فنا در تو را در دل می‌پرورانم. چه باشد وصال؟ آن‌گاه که دو، در هم گم شوند؛ نه من بمانم، نه تو، بل شعله‌ای که از برخوردِ ما برخیزد و جهان را بسوزاند.

ای جانان، تو در چشمِ من نمی‌گنجی، که دیده‌ی من محدود است، و تو، بی‌حدّ. تو را باید با دل دید، آن دل که خود را در تو وانهاده و از خود، تهی گشته است؛ چون کوزه‌ای که تا ترک برندارد، آوازِ آب را در خویش نگیرد. عشق، این‌چنین است: شکستنِ پی‌درپی، تا به تمامه فروپاشی، و آنگاه در خاکسترِ خویش، تو را، ای معنا، بازبینی.

در دفترِ فلسفه، عشق را با قیاس نمی‌توان سنجید. زیرا عشق، نه موضوعی‌ست از جنسِ دانایی، که پُری‌ست از جنسِ نادانی. او را نه عقل می‌شناسد و نه نقل؛ او، اشراق است: لحظه‌ای که عقل زانو می‌زند و جان به عبادتِ زیبایی برمی‌خیزد.

و من، از روزی که تو را، نه با دیده، بل با حضور حس کردم، دانستم که حقیقتْ صوری ندارد و معشوقْ قالب نمی‌پذیرد. تو بودی، پیش از آن‌که باشی؛ در سکوتِ کلمات، در لرزشِ برگ، در آهِ خفته در سینه‌ی شب. و اکنون نیز، تویی که در نبودنت، حضورت فریاد می‌زند.

پس بگذار که این عشق، همچو شعله‌ای مقدّس، مرا بسوزاند و از خاکسترِ این سوختن، آفتابی نو برآید. که تو را باید سوخت، نه خواست؛ باید مُرد، نه ماند. و این است فلسفه‌ی عشق: فنا به جای بقا، غیاب به جای حضور، و نوری که در تاریکی خویش می‌درخشد.
دیدگاه ها (۷.۶k)

...جانا ز فراق تو این محنت جان تا کیدل در غم عشق تو رسوای جه...

#شهیدانهگر عقل پشت حرف دل "اما" نمی‌ گذاشتتردید پا به خلوت د...

ای بانوی بزرگ، که در دل هر شب تار، آفتاب صبر کاشتی… تو خود ی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط