من هميشه در زندگی اماز حسرت و افسوس خوردن ترس داشتم،از اي
من هميشه در زندگیاماز حسرت و افسوس خوردن ترس داشتم،از اينكه كسی برود و يک عمر من بمانمو حسرت و ای كاشها...از همان روزها بود كه همهیاحساسم را برايشان خرج كردم،تا مبادا روزی از دستشان بدهمو دلم از خودم بگيردكه جايی كم گذاشته بودم!من نمیدانستم چه بخواهی چه نخواهی آدمها را از دست میدهی؛نمیدانستم زيادی بودن باعث میشود خيالشان راحت بشودو ضربههايشان را محكمتر بزنند.من فكر میكردم زندگیبه همين سادگی است كه میبينم،همينقدر صادقانه...تصورم اين بود هر چقدركسی را بيشتر دوست بداریاو هم بيشتر عاشقت میشود،هر چقدر بيشتر خودت رابا آنها وفق دهیآنها هم بيشتر دل به دلت میدهند،من هيچوقت ياد نگرفتم كه آدمهااز زيادی بودن قضاوت نابجا میكنندو برداشتشان از محبتهای توچيزی میشود كه واقعيت ندارد،چيزی شبيه كمبود،چيزی شبيه نياز.آنها نمیفهمند كه مافقط دوستشان داشتيم،نه هيچ چيز ديگر...!
۲.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.