محبوبم؟
محبوبم؟
سلام ...
امشب بنا بر آن نهادم کمی زودتر بخوابم ...
خوابیدم؛
در خواب تورا دیدم ..
صورتم خیس و باغچهی گلهای بالِشَم آبیاری شد!
مثال ِ کسی که کابوس دیده باشد از خواب پریدم،
کابوس؟
مگر تو رویایم نبودی؟
چرا کابوس ؟
بگذریم
دستانم را به سمت صورتم بردم و اشکهایم را پاک کردم!
گرم بودند ...
دستانم را میگویم..
بر خلاف همیشه گرم بودند!
یادم آمد در خواب دستانت را گرفتم و تورا در آغوش کشیدم ...
آمدم دوباره در آغوشت بکشم و پیدایت نکردم (:
بغضم را قورت دادم
و در من همه چیز من میگریستند الا چشمانم!
ای لعنت بر خوابی که در آن کسی را ببینی که در واقعیت نمیبینیاش یا بهتر بگویم نداریَش ...
بیش از این طاقت نبود و هجران ندارم؛
من نه ایوبم که از صبرش برخوردار باشم..
نه یعقوبم که به دیدار یار دلخوش باشم ..
نه مجنون که لیلی ام را نبخشم به امید دیدارش در قیامت...
اما شاید زلیخا باشم!
_عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود (:
همین که تو درد داری و من با بیخبری ام تا مغز استخوانم بهم میریزد ،
برای اثبات زلیخا بودنم کافی ست!
من ...
من رسوای جماعت شدن را به جان میخرم اگر نتیجه اش وصال یار باشد!
من هیچگاه از عاشق شدن نترسیدم،
اما میترسیدم روزی بیاید که فقط من باشم که عاشقم ...
و امروز در مرکزیت آن ایستادهام...
اری آنکه عاشق شد تنها من بودم ..
برایت وهم برانگیز نیست مگر فراموشت نکردم پس علت این یاوه بافی ها بهم چیست؟
من تو را از خود جدا و به ظاهر فراموش کردهام ..
اما وقتی جایی حرفی از تو یا نامی مشترک به میان بیاید همه چیز به نحوه دیگری خواهد بود!
پناهگاه من پس از تو بخشی از وجودم شد که کسی مرا در آن دوست نداشت!
اما من چاره ای جز در آنجا ماندن نداشتم ...
انقدر انجا ماندم که راه برگشت را گم کرده ام..
دلیل خیالات بیسر و ته هر شب کمی شریکم باش _ شو _
که گریه ی مغز بیش از اشک همدم میخواهد! همراه میخواهد..
امشب به یاد همان ارتباط ماهوارهای قدیمیِمان به کوچه رفتم
تا ماه را ببینم و کمی با اون سخن بگویم از دلتنگی ام بکاهم!
زیبایی و بیهمتاییاش همچنان مانند توست (:
اما تنهایی اش دیگر به من شباهتی ندارد ...
اگر روزی هوایت هوای دلتنگی بود میخواهم بدانی من از تو دور نشدم!
فقط نخواستی نزدیکَت باشم(:
خنده ای بودی
میان گریه های بیوقفهی زندگیم ...
صبح آمدی
دم غروب رفتی! ...
مغزم را از خود پر کردی
و سپس شانه خالی کردی (؛ ..
حیاتی ترین رگ قلبم شدی
و همان رگ را مسدود کردی! ...
بیهوش بودم
بهوشم اوردی و رهایم کردی ..
دلت هم برایم نسوخت ..
اما من همچنان دوستت دارم ...
جز خواستنت همه چیز تکراری ست!
و در همان گوشه ی دنج همیشگی قلب له شدهام از یادت مراقبت میکنم!
یاردآ
۲۳ مهر ماه ۱۴۰۱،
سلام ...
امشب بنا بر آن نهادم کمی زودتر بخوابم ...
خوابیدم؛
در خواب تورا دیدم ..
صورتم خیس و باغچهی گلهای بالِشَم آبیاری شد!
مثال ِ کسی که کابوس دیده باشد از خواب پریدم،
کابوس؟
مگر تو رویایم نبودی؟
چرا کابوس ؟
بگذریم
دستانم را به سمت صورتم بردم و اشکهایم را پاک کردم!
گرم بودند ...
دستانم را میگویم..
بر خلاف همیشه گرم بودند!
یادم آمد در خواب دستانت را گرفتم و تورا در آغوش کشیدم ...
آمدم دوباره در آغوشت بکشم و پیدایت نکردم (:
بغضم را قورت دادم
و در من همه چیز من میگریستند الا چشمانم!
ای لعنت بر خوابی که در آن کسی را ببینی که در واقعیت نمیبینیاش یا بهتر بگویم نداریَش ...
بیش از این طاقت نبود و هجران ندارم؛
من نه ایوبم که از صبرش برخوردار باشم..
نه یعقوبم که به دیدار یار دلخوش باشم ..
نه مجنون که لیلی ام را نبخشم به امید دیدارش در قیامت...
اما شاید زلیخا باشم!
_عشق آن است که یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز و سر و جان زلیخا برود (:
همین که تو درد داری و من با بیخبری ام تا مغز استخوانم بهم میریزد ،
برای اثبات زلیخا بودنم کافی ست!
من ...
من رسوای جماعت شدن را به جان میخرم اگر نتیجه اش وصال یار باشد!
من هیچگاه از عاشق شدن نترسیدم،
اما میترسیدم روزی بیاید که فقط من باشم که عاشقم ...
و امروز در مرکزیت آن ایستادهام...
اری آنکه عاشق شد تنها من بودم ..
برایت وهم برانگیز نیست مگر فراموشت نکردم پس علت این یاوه بافی ها بهم چیست؟
من تو را از خود جدا و به ظاهر فراموش کردهام ..
اما وقتی جایی حرفی از تو یا نامی مشترک به میان بیاید همه چیز به نحوه دیگری خواهد بود!
پناهگاه من پس از تو بخشی از وجودم شد که کسی مرا در آن دوست نداشت!
اما من چاره ای جز در آنجا ماندن نداشتم ...
انقدر انجا ماندم که راه برگشت را گم کرده ام..
دلیل خیالات بیسر و ته هر شب کمی شریکم باش _ شو _
که گریه ی مغز بیش از اشک همدم میخواهد! همراه میخواهد..
امشب به یاد همان ارتباط ماهوارهای قدیمیِمان به کوچه رفتم
تا ماه را ببینم و کمی با اون سخن بگویم از دلتنگی ام بکاهم!
زیبایی و بیهمتاییاش همچنان مانند توست (:
اما تنهایی اش دیگر به من شباهتی ندارد ...
اگر روزی هوایت هوای دلتنگی بود میخواهم بدانی من از تو دور نشدم!
فقط نخواستی نزدیکَت باشم(:
خنده ای بودی
میان گریه های بیوقفهی زندگیم ...
صبح آمدی
دم غروب رفتی! ...
مغزم را از خود پر کردی
و سپس شانه خالی کردی (؛ ..
حیاتی ترین رگ قلبم شدی
و همان رگ را مسدود کردی! ...
بیهوش بودم
بهوشم اوردی و رهایم کردی ..
دلت هم برایم نسوخت ..
اما من همچنان دوستت دارم ...
جز خواستنت همه چیز تکراری ست!
و در همان گوشه ی دنج همیشگی قلب له شدهام از یادت مراقبت میکنم!
یاردآ
۲۳ مهر ماه ۱۴۰۱،
۸۱.۱k
۲۲ مهر ۱۴۰۱