میدونی یه جاهایی از زندگی یه مرحله ای از زندگی میرسه که خ
میدونی یه جاهایی از زندگی یه مرحله ای از زندگی میرسه که خیلی خسته میشی از بودن با آدما از توجه به دردات اونجاس تصمیم میگیری هم فرار کنی و هم زمان به مبارزت ادامه میدی و دنیای انسانی خیلی خسته کننده میشه یه دید کامل به زندگی و آدما پیدا میکنی همه چی برات واضحه به تهش فکر میکنی میبینی تنهایی پس اگه قراره یه روز تنها باشی شروع میکنی به فرار کردن و فاصله گرفتن از همه اینکه آسیب میبینی همچنان پشت سر هم
ولی دیگه اهمیتی نداره که آسیب میبینی چون برات عادی شده دیگه ترجیح میدی حرفی نزنی و فقط سکوت کنی و تنهایی تو دنیای خودت غرق شی تو تنهایی و تاریکیو انتخواب میکنی و میشی آدمی که یه روز ازش بدت میومد و یه حس تنفر نسبت به همه آدمای درورت داری و دیگه هیچی اهمیتی نداره ...!(:
ولی دیگه اهمیتی نداره که آسیب میبینی چون برات عادی شده دیگه ترجیح میدی حرفی نزنی و فقط سکوت کنی و تنهایی تو دنیای خودت غرق شی تو تنهایی و تاریکیو انتخواب میکنی و میشی آدمی که یه روز ازش بدت میومد و یه حس تنفر نسبت به همه آدمای درورت داری و دیگه هیچی اهمیتی نداره ...!(:
۱۲.۹k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱