اومد سمت ...تهیونگ:این چیه رو گردنت
اومد سمت ...تهیونگ:این چیه رو گردنت
تو آینه نگاه کردم ....یادم اومد وقتی عمان یکم مست بود اومده بود اتاقم....لعنتی مارک نزاشته ...مکیده
کل ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کردم..
تهیونگ:کم کم به شیوه ی خودم ..از بین میبرم.....رفت رو تخت منم رفتم پیشش.....نرفتم تو بغلش.....اومد منو محکم بغل کرد و خ ابید(صبح)
با صدای زنگ گوشی تهیونک از خواب پریدم...از خواب بیدار شد به گوشیش نگا کرد سریع از جا پرید رو به من کرد و گفت:بلند شو حاضر شو بریم...ا.ت:اوم....چرا.....
دستمو گرفت منو بلند کرد ...رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم....حرکت کردیم رسیدیم به یه ایسگا پلیس ...گفتم چرا اینجاییم؟ تهیونگ:خو اینجا محل کار منه....
ا.ت:واووو
تهیونگ:من می م زود میام ...از ماشین پیاده نشو
ا.ت:باش
تهیونگ رفت...من گشنم بود نزدیک ایستگاه یه فروشگاه بود پیاده شدم تا برم چیزی بخرم..حس کردم کسی دنبالمه دیدم بادیگارد ها هستن.....دویدمو پام گیر کرد به سنگ با کله رفتن زمین و منو گیر اوردم....منو بردن هتل خودمون سریع رفتم تو اتاقم (ویو پدر ا.ت آقای هان یا همون محمد)
عمان:یعنی چی ا.ت نظرش عوض شده کلا عروسی رو بهم زده
محمد:عمان جان...کاری که شده حتما جبران میکنم
دیدم داداش ا.ت یعنی عمر عصبانی داره نگا میکنه
بعدرفتن عمان تهیونگ اومد
تهیونگ:سلام آقای هان
محمد:سلام جوون کاری داشتی؟
تهیونگ میتونم بشینم؟
عمر:بیا بشین
تهیونگ:خو...من آلفا هستم و دختر شما ا.ت نیمه روح منه ....اگه میشه یه قرار بزنیم با خانواده ها ...زنگ زدم تا پدرم از نیویورک بیاد
عمر که خوشش اومده بود از تهیونگ منم قبول کردم
(ویو ا.ت تو اتاق)
لیلا خواهر بزرگم اومد تو
ا.ت:لیلاااا...الفام اومده؟
لیلا:عمان؟
ا.ت: نه....کی با اون الدنگ کار داره تهیونگ رو میگم
لیلا :عاها.....آره یکم پیش رفت ...بابا و عمر قرار گذاشت برا فردا شام با خانواده ها قرار بزاریم
یه جا بند نبودم .....بالا پائین میپردیم...آخرش نفهمیدم چطور خوابم برد.......
تو آینه نگاه کردم ....یادم اومد وقتی عمان یکم مست بود اومده بود اتاقم....لعنتی مارک نزاشته ...مکیده
کل ماجرا رو برای تهیونگ تعریف کردم..
تهیونگ:کم کم به شیوه ی خودم ..از بین میبرم.....رفت رو تخت منم رفتم پیشش.....نرفتم تو بغلش.....اومد منو محکم بغل کرد و خ ابید(صبح)
با صدای زنگ گوشی تهیونک از خواب پریدم...از خواب بیدار شد به گوشیش نگا کرد سریع از جا پرید رو به من کرد و گفت:بلند شو حاضر شو بریم...ا.ت:اوم....چرا.....
دستمو گرفت منو بلند کرد ...رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم....حرکت کردیم رسیدیم به یه ایسگا پلیس ...گفتم چرا اینجاییم؟ تهیونگ:خو اینجا محل کار منه....
ا.ت:واووو
تهیونگ:من می م زود میام ...از ماشین پیاده نشو
ا.ت:باش
تهیونگ رفت...من گشنم بود نزدیک ایستگاه یه فروشگاه بود پیاده شدم تا برم چیزی بخرم..حس کردم کسی دنبالمه دیدم بادیگارد ها هستن.....دویدمو پام گیر کرد به سنگ با کله رفتن زمین و منو گیر اوردم....منو بردن هتل خودمون سریع رفتم تو اتاقم (ویو پدر ا.ت آقای هان یا همون محمد)
عمان:یعنی چی ا.ت نظرش عوض شده کلا عروسی رو بهم زده
محمد:عمان جان...کاری که شده حتما جبران میکنم
دیدم داداش ا.ت یعنی عمر عصبانی داره نگا میکنه
بعدرفتن عمان تهیونگ اومد
تهیونگ:سلام آقای هان
محمد:سلام جوون کاری داشتی؟
تهیونگ میتونم بشینم؟
عمر:بیا بشین
تهیونگ:خو...من آلفا هستم و دختر شما ا.ت نیمه روح منه ....اگه میشه یه قرار بزنیم با خانواده ها ...زنگ زدم تا پدرم از نیویورک بیاد
عمر که خوشش اومده بود از تهیونگ منم قبول کردم
(ویو ا.ت تو اتاق)
لیلا خواهر بزرگم اومد تو
ا.ت:لیلاااا...الفام اومده؟
لیلا:عمان؟
ا.ت: نه....کی با اون الدنگ کار داره تهیونگ رو میگم
لیلا :عاها.....آره یکم پیش رفت ...بابا و عمر قرار گذاشت برا فردا شام با خانواده ها قرار بزاریم
یه جا بند نبودم .....بالا پائین میپردیم...آخرش نفهمیدم چطور خوابم برد.......
۳.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.