سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری
چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدی
دیدگاه ها (۰)

هر آن‌چه در قلب می‌گذرد را نمی‌توان گفت، برای همین خدا “آه”،...

آن‌روزها‌هروقت‌موهایت‌را‌بازمیکردیبادوزیدن‌میگرفت،این‌خشکسال...

ی تیغ🗡ی رگ⚡️ی خون💉ی جیغ و داد🥀ی امبولانص🚑ی خط صاف⛓ی پارچه سف...

یه شبایی تو زندگی هست کهوقتی دفتر خاطرات زندگیتو ورق میزنیبه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط