دلم یه اتفاق خوب میخواست...
دلم یه اتفاق خوب میخواست...
یکی از اون اتفاقاتی که
تاریخ مصرفش، گذشته باشه.
اتفاقاتی که جز خاطره
هیچی نبوده ....
تموم شده و دیگه تکرارنمیشه.
کاش خواب های گذشته،
خاطرات گذشته ،
عین فیلم های تلویزیون
قابل تکرار بودند
با همون کیفیت قدیمیِ قدیمی .
مثلاً چشمام رو باز میکردم
با بوی حلوای زعفرانی
که مامان هر پنج شنبه ها
به نیت از یاد رفته ها،
کله ی سحر درست میکرد.
اووووم ..چه بویی داشت .
یا با صدای رادیوی موجی
کوچولویِ قدیمیِ پدر
که رنگ و رو رفتگی اش داد میزد
که مال عهد شاه پریونه ..
هرصبح توی دستای بابا
از این موج به اون موج میپرید
نمیدونم ازش چی میخواست...
یا صدای سبزی فروش محله
با اون وانت زوار دررفته اش
بلند گو رو جوری محکم
به لباش میچسبوند که انگاری میترسید یکی برهم زننده ی ارامش رو ازش بگیره با تمام قوا داد میزد :
آی خونه دار ،
آی بچه دار ،
زنبیل رو بردار و بیار ...
یکی از اون اتفاقاتی که
تاریخ مصرفش، گذشته باشه.
اتفاقاتی که جز خاطره
هیچی نبوده ....
تموم شده و دیگه تکرارنمیشه.
کاش خواب های گذشته،
خاطرات گذشته ،
عین فیلم های تلویزیون
قابل تکرار بودند
با همون کیفیت قدیمیِ قدیمی .
مثلاً چشمام رو باز میکردم
با بوی حلوای زعفرانی
که مامان هر پنج شنبه ها
به نیت از یاد رفته ها،
کله ی سحر درست میکرد.
اووووم ..چه بویی داشت .
یا با صدای رادیوی موجی
کوچولویِ قدیمیِ پدر
که رنگ و رو رفتگی اش داد میزد
که مال عهد شاه پریونه ..
هرصبح توی دستای بابا
از این موج به اون موج میپرید
نمیدونم ازش چی میخواست...
یا صدای سبزی فروش محله
با اون وانت زوار دررفته اش
بلند گو رو جوری محکم
به لباش میچسبوند که انگاری میترسید یکی برهم زننده ی ارامش رو ازش بگیره با تمام قوا داد میزد :
آی خونه دار ،
آی بچه دار ،
زنبیل رو بردار و بیار ...
۴.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.