درود امیر جانم کاملا درست میفرماید
# درود امیر جانم کاملا درست میفرماید
اجازه بدید مختسری من تعریف کنم از زبان دائ شهیدم
نقل میکردند خرمشهر که بودیم چند کیلومتر با دهاتی فاصله داشتیم هر از گاهی نصف شب میرفتم یواشکی از زیر زمینی یه خونه داغون شده آب پر میکردم بر میگشتم خط یک بار یه پیر مرد کور رو دیدم که گویا منزل ایشان بود میگفتند پدر جان چرا شما نرفتید فقط شما اینجا موندی اونم تنها دیدم زد زیر گریه بعد هزاران خجالت گریه کنان گفت پسرم بیا چیزی نشون بدم من نمیتونم خونه مو ترک کنم دائیم میگفتند تا منو برد پشت زیر زمینی پرده رو زد کنار دیدم یه دختر بچه تقریبا هشت الی نه ساله که داشت عروسکش بازی میکرد دائیم میگفت صحنه ای دیدم که آرزو کردم همونجا میمردم اون صحنه را نمیدیدم بله گفتم پدرجان این بچه مریض شکمش ورم کرده میگفت زد تو سرش قسمم داد رازی بینشان باشد به کسی بیان نکنم گریه کنان گفت بعثی ها تمامی اهل خانواده مو شهید کردند عروسهام دخترام پسرام اینم نوه ام جلوی چشم همه مون به این طفل تجاوز کردند بقیه رو هم کشتند من موندم این مصیبت با این کجا برم اشک ریزان دائیم میگفتند دو دستی کوبیدم سرم آجر از زمین و داشتم کوبیدم سرم با اشک آه خودمو رسوندم سنگر اما نتونستم به قولم عمل کنم با دکتر چمران در میان گذاشتم ایشان با من دوباره برگشتیم اونجا دکتر تا صحنه رو دیدن اونم مانند من گریه وزاری خلاصه دکتر با هلیکوپتر دختر بچه و پدر بزرگش را راهی یکی از بیمارستانها پشت خط شهرستانها رساندن تا اون دختره رو ازشر اون مصیبت خلاصش کنند بله
اجازه بدید مختسری من تعریف کنم از زبان دائ شهیدم
نقل میکردند خرمشهر که بودیم چند کیلومتر با دهاتی فاصله داشتیم هر از گاهی نصف شب میرفتم یواشکی از زیر زمینی یه خونه داغون شده آب پر میکردم بر میگشتم خط یک بار یه پیر مرد کور رو دیدم که گویا منزل ایشان بود میگفتند پدر جان چرا شما نرفتید فقط شما اینجا موندی اونم تنها دیدم زد زیر گریه بعد هزاران خجالت گریه کنان گفت پسرم بیا چیزی نشون بدم من نمیتونم خونه مو ترک کنم دائیم میگفتند تا منو برد پشت زیر زمینی پرده رو زد کنار دیدم یه دختر بچه تقریبا هشت الی نه ساله که داشت عروسکش بازی میکرد دائیم میگفت صحنه ای دیدم که آرزو کردم همونجا میمردم اون صحنه را نمیدیدم بله گفتم پدرجان این بچه مریض شکمش ورم کرده میگفت زد تو سرش قسمم داد رازی بینشان باشد به کسی بیان نکنم گریه کنان گفت بعثی ها تمامی اهل خانواده مو شهید کردند عروسهام دخترام پسرام اینم نوه ام جلوی چشم همه مون به این طفل تجاوز کردند بقیه رو هم کشتند من موندم این مصیبت با این کجا برم اشک ریزان دائیم میگفتند دو دستی کوبیدم سرم آجر از زمین و داشتم کوبیدم سرم با اشک آه خودمو رسوندم سنگر اما نتونستم به قولم عمل کنم با دکتر چمران در میان گذاشتم ایشان با من دوباره برگشتیم اونجا دکتر تا صحنه رو دیدن اونم مانند من گریه وزاری خلاصه دکتر با هلیکوپتر دختر بچه و پدر بزرگش را راهی یکی از بیمارستانها پشت خط شهرستانها رساندن تا اون دختره رو ازشر اون مصیبت خلاصش کنند بله
۱.۶k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.