PART44
#خلسه
از لابه لای جمعیت میکشمش و میبرمش اونطرف گوشه ی سالن،مقابل جایی که ایستاده بودیم و به سوالاش توجهی نمیکنم؛نگاه خیره ی مردم برام اهمیتی نداره،همینطوری که زیر لب یه چیزی میگم و بر میگردم و به چشاش نگاه میکنم،وقتی باهاش روبه رو میشم در حالی که داره همینطوری غر میزنه،یه چیز عجیبی توی وجودش من رو به خودش جذب میکنه،یه زیبایی،یه لطافت،یه عشق...
اگه قرار باشه دنیا آتیش بگیره تا بهش برسم مطمئنم روزی میاد که با لبخند به دنیایی که داره نابود میشه نگاه میکنم،چون این دختر دنیای منه،این دختر قلب من رو توی دستاش گرفته؛
با صدای دادی که می زنه انگار سیلی به صورتم برخورد کرده،چشمامو باز و بسته میکنم و آب دهنمو قورت می دم:«باید بریم بالا سخنرانی کنیم!»
دوباره شروع میکنه به غر زدن،سعی میکنم حالت طبیعی خودم و لرزش توی صدامو کنترل کنم،یقه ی لباسمو مرتب میکنم و دستی به موهام میکشم و حالتشون میدهم،دکمه ی کتمو میبندم،باید برم بالا و مثل همیشه با خونسردی تمام به عنوان آرمانِ پارسا سخنرانی کنم و این برای منِ آرمان پارسا خیلی راحته،به عنوان یک فرمانده ای که همه ازش حساب می برن خیلی راحته،
اما نمیتونم،از بالا رفتن میترسم وقتی که دست آوا توی دستم باشه،وقتی وجودشو اون بالا کنار خودم حس کنم تمام کلمات از خاطرم میرن،دست و پامو گم میکنم،نمیتونم...
برنامه ریز دوباره با عجله خودشو به ما می رسونه،تا میخواد کلمه ای رو به زبون بیاره جلوشو میگیرم:«من نمیتونم سخنرانی کنم!»
برنامه ریز طوری تعجب میکنه که کم مونده چشماش از حدقه بیرون بزنه:«اما قربان...همه منتظر سخنرانی شما هستن!»
زیرلب میگم:«گور باباش...»
آوا دستشو روی صورتم میزاره و نگاهمو به طرف خودش برمیگردونه،رد دستاش روی صورتم مثل آتیش گر میگیره، انگار نه انگار که تا دو دقیقه ی پیش داشت همینطوری یه ریز غر میزد و روی مغزم اصکی میرفت،با لحنی که آرامش ازش سرازیره آروم میگه:«آرمان؟تو چت شده؟آرمانی که من میشناسم نمیزنه زیرش!»
سرم رو به علامت منفی تکون میدم و سعی میکنم لرزش توی صدامو مخفی کنم:«من نمیتونم...تو باید بری...تو باید سخنرانی کنی!»
ابروهای آوا اونقدر بالا میره که معلومه از تعجب شاخ درآورده:«داری باهام شوخی میکنی؟باهم میریم!»
دستشو توی دستم و انگشتاشو لای انگشتام قفل میکنه زمانی که مجری برنامه از ما دعوت میکنه که روی استیج بریم مردم شروع میکنم به کف و سوت زدن،آوا سرشو به علامت اینکه میتونیم تکون میده و سعی میکنه آرامشی که خودشم حتی نداره رو بهم منتقل کنه چون از لرزش دستش توی دستم کاملا واضحه که اونم سرشار از استرسه،به سمت استیج میریم..
🔥ادامه پارت داخل کامنتا🔥
#رمان #غمگین #زیبا #بی_تی_اس #اشتباه_من
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.