دوست دارم بی دغدغه شوم، قهوه ام را بردارم، بروم وسط پاییز
دوست دارم بیدغدغه شوم، قهوهام را بردارم، بروم وسط پاییز بنشینم، کتابی باز کنم و در حالی غرق در وادی کلمات شوم که عطر باران مشامم را پر کرده، باد خنکی میوزد و برگهای خشک را با خودش همراه میکند و درختهای بیبار و برگ پاییز، زل زدهاند به منی که دارم عمیقا نفس میکشم و برش کوتاهی از جهانم را در کالبدی آرام و خوشبخت، زندگی میکنم و رنج و اندوه زمانه را روی طاقچهی خانه، جا گذاشتهام...
۶۱۷
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.