تو هوایے ، نفسے ، جان منے ، میفهمی؟
تو هوایے ، نفسے ، جان منے ، میفهمی؟
توشفایی، همه درمان منے میفهمی
سبز گشتم تو که باعشق کنارم ماندی
همچو سوسن به گلستان منے میفهمی؟
غم ندارم، تو که یارم شده ای، دلشادم
تو به دنیا سر و سامان منے میفهمے ؟
من به هنگامه ے عاشق شدنم دانستم
جان من، گرمے ے دستان منے میفهمے
من به تاریکے شبهاے دلم فهمیدم
تو فقط ماه شبستان منے میفهمے
شده ام عاشق چشمان سیاهت ،آهو
تو که صیاد دل و جان منے میفهمے ؟
گرد غم را تو چه زیبا ز دلم میشویی
تو لطیفے ، نم باران منے ،میفهمی؟
باصدایت هیجانے به دلم مے اید
تو همان یار غزلخوان منے میفهمی؟
دلبرے ، بانمکے ، نازپرے ، مه رویے
یار خوش صحبت خندان منے میفهمی؟
شاعرم کرده وفایت که چنین میگویم
نازنین ، صاحب دیوان منے میفهمی؟
تـا شمیـمِ نفست را ، نفـسی تـازه زدم
عشق را بـا طپـشِ قلبِ تـو، اندازه زدم
نـاگهـان آمـدی از عطـرِ تنـت لـرزیدم
مثـلِ یک زلـزلـه ای لرزه به شیرازه زدم
طرحِ اندامِ تـورا دیدم و همچون پَـرگار
چرخشی را متـوالی بـه همین بازه زدم
تا به آغوشِ تو یک لحظه رسیدم، گویی
پـرچـمِ فتـحِ خـودم را، سـرِ دروازه زدم
دستِ معمارِ اَزل در بدنت مشهود است
شرمسارم که چرادست به این سازه زدم
عشقِ تو معجزه ای بود، که من عشقم را
گِره ای سخت بـه این عشقِ پُرآوازه زدم
چند صباحیست که ازعشقِ تو سرگردانم
عفو کن! حرفِ دلم را بـه تو من تازه زدم H.A
توشفایی، همه درمان منے میفهمی
سبز گشتم تو که باعشق کنارم ماندی
همچو سوسن به گلستان منے میفهمی؟
غم ندارم، تو که یارم شده ای، دلشادم
تو به دنیا سر و سامان منے میفهمے ؟
من به هنگامه ے عاشق شدنم دانستم
جان من، گرمے ے دستان منے میفهمے
من به تاریکے شبهاے دلم فهمیدم
تو فقط ماه شبستان منے میفهمے
شده ام عاشق چشمان سیاهت ،آهو
تو که صیاد دل و جان منے میفهمے ؟
گرد غم را تو چه زیبا ز دلم میشویی
تو لطیفے ، نم باران منے ،میفهمی؟
باصدایت هیجانے به دلم مے اید
تو همان یار غزلخوان منے میفهمی؟
دلبرے ، بانمکے ، نازپرے ، مه رویے
یار خوش صحبت خندان منے میفهمی؟
شاعرم کرده وفایت که چنین میگویم
نازنین ، صاحب دیوان منے میفهمی؟
تـا شمیـمِ نفست را ، نفـسی تـازه زدم
عشق را بـا طپـشِ قلبِ تـو، اندازه زدم
نـاگهـان آمـدی از عطـرِ تنـت لـرزیدم
مثـلِ یک زلـزلـه ای لرزه به شیرازه زدم
طرحِ اندامِ تـورا دیدم و همچون پَـرگار
چرخشی را متـوالی بـه همین بازه زدم
تا به آغوشِ تو یک لحظه رسیدم، گویی
پـرچـمِ فتـحِ خـودم را، سـرِ دروازه زدم
دستِ معمارِ اَزل در بدنت مشهود است
شرمسارم که چرادست به این سازه زدم
عشقِ تو معجزه ای بود، که من عشقم را
گِره ای سخت بـه این عشقِ پُرآوازه زدم
چند صباحیست که ازعشقِ تو سرگردانم
عفو کن! حرفِ دلم را بـه تو من تازه زدم H.A
۵.۹k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.