قلبش درد میکردچندسالی میشد که اشکی برایش باقی نمانده بو

قلبش درد میکرد،چندسالی‌ میشد که اشکی برایش باقی نمانده بود،اکثرا سکوت میکرد.
دغدغه‌ هایش به او غلبه کرده بودند، می نشست و تماشا میکرد توهین ها و آزار ها را نه به این خاطر که جواب قانع کننده ای نداشته باشد!
به این خاطر که سست شده بود نسبت به صحبت دیگران..
می‌گفتند و گوش میکرد.
لبخند می زد ولی همهمه در قلبش به پا میشد.
از اجتماع می ترسید بخاطر نگاه ها و حرف ها.
آسیب پذیر تر از قاصدک شده بود.
می‌خوابید و بلند میشد.
حس تنهایی او را بلعیده بود اما لام تا کام برای کسی حرفی از احساسات و عواطفش نمیزد!
[احتمالا آنها راست می‌گویند من بی احساسم.]
که می‌دانست از مشکلاتش؟که میدانست از دغدغه ها و قلب آشوبش؟!
حق با او بود ولی حالی برای اثباتش نداشت‌
پس باز هم سکوت کرد
فقط نمی‌خواست اشکی از گونه کسی بریزد..غمش چندبرابر میشد وقتی میدید کسی به وضعی مانند او دچار میشد..
.
_برنادت_
دیدگاه ها (۳)

چقدر دلم میخواد همه رو زنده زنده خاک کنم .ایده خوب و جذاب و ...

چرا فلسفه ببافم ؟وقتی میتونم بگم از نبودنت حالم خوب نیست .

آزادی بیان میتونه علت مرگ کسی باشه .

آدما میان و میرن و بهترینش میمونه برات!اگه جنگ شه هممون بمیر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط