"خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟
"خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟
غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟
باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است!
همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟
روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال
تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟
من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین
تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟
سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود...
من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟
گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم
با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم چرا...؟!!!"
غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟
باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است!
همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟
روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال
تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟
من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین
تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟
سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود...
من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟
گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم
با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم چرا...؟!!!"
۱۵.۴k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.