بخشی از موفقیت پذیرشه
بخشی از موفقیت پذیرشه
اره میدونم تازه بعد ۲ ماه دارم میپذیرم که اوکی من حالم خوب نیست و باید بپذیرمش
اوکی من حالم خوب نیست ولی من دلیل اصلی کوفتیشو نمیدونم
اوکی من میپذیرم که دیگه چیزای قبلا اونقدر خوشحالم نمیکنه دیگه برام معنایی نداره
اوکی من قبول میکنم که دوباره بی حس شدم
اوکی من میپذیرم که کسی به من اهمیت نمیده
اوکی اوکی من همشو میپذیرم باشه باشه ۲ ماهه دارم به خودم دروغ میگم تظاهر میکنم که خوبم و به این نقش شیرین در عین حال تلخ ادامه میدم
«میدونی چقدر سخته وقتی همه چیز مخالف داره پیش میره تو سعی کنی فقط مثبت فکر کنی و فقط لبخند بزنی؟»
واقعا دیگه نمیتونم نادیدش بگیرم من میپذیرم که شکست خوردم باشه باشه
قبول میکنم کم کم دوماهی هست که بی حس شدم و دیگه واقعا هیچ چیزی برام معنا نداره حتی خودمم نمیدونم چرا
دیگه واقعا نمیتونم انکارش کنم
من واقعا میپذیرم که دیگه مثل گذشته نیستم باشه
میپذیرم که بعد از ی مدت شکسته شدم و همه چیزو ول کردم میدونم میدونم دنبال ی راه کوفتیم از این چاه بیام بیرون هر دفعه راهشو میبینم ولی توانی ندارم حرکت کنم انرژی ای ندارم که حرکت کنم واقعا به چه زبونی بگم؟
برنامش هست ولی توانش نیست حتی اگر توانش هم باشه ته هر راهی که من میبینم بمب بسته بستست بستست
نتیجه ای نداره!
من نه تنها نقطه شروعی ندارم بلکه نقطه انتهایی ندارم حتی مسیری ندارم هیچی نیست
همش توی چند روز خراب شد تمام اون حس و حال تمام اون اهداف
چیزایی که بالاخره به نتیجه رسیده بود داشتم موفق میشدم
اما اما دوباره شکست خوردم دوباره و دوباره بعد چند سال
انگار دارم درجا میزنم دیگه نمیتونم واقعا نمیدونم فقط عمرمه که داره میره...
اره میدونم تازه بعد ۲ ماه دارم میپذیرم که اوکی من حالم خوب نیست و باید بپذیرمش
اوکی من حالم خوب نیست ولی من دلیل اصلی کوفتیشو نمیدونم
اوکی من میپذیرم که دیگه چیزای قبلا اونقدر خوشحالم نمیکنه دیگه برام معنایی نداره
اوکی من قبول میکنم که دوباره بی حس شدم
اوکی من میپذیرم که کسی به من اهمیت نمیده
اوکی اوکی من همشو میپذیرم باشه باشه ۲ ماهه دارم به خودم دروغ میگم تظاهر میکنم که خوبم و به این نقش شیرین در عین حال تلخ ادامه میدم
«میدونی چقدر سخته وقتی همه چیز مخالف داره پیش میره تو سعی کنی فقط مثبت فکر کنی و فقط لبخند بزنی؟»
واقعا دیگه نمیتونم نادیدش بگیرم من میپذیرم که شکست خوردم باشه باشه
قبول میکنم کم کم دوماهی هست که بی حس شدم و دیگه واقعا هیچ چیزی برام معنا نداره حتی خودمم نمیدونم چرا
دیگه واقعا نمیتونم انکارش کنم
من واقعا میپذیرم که دیگه مثل گذشته نیستم باشه
میپذیرم که بعد از ی مدت شکسته شدم و همه چیزو ول کردم میدونم میدونم دنبال ی راه کوفتیم از این چاه بیام بیرون هر دفعه راهشو میبینم ولی توانی ندارم حرکت کنم انرژی ای ندارم که حرکت کنم واقعا به چه زبونی بگم؟
برنامش هست ولی توانش نیست حتی اگر توانش هم باشه ته هر راهی که من میبینم بمب بسته بستست بستست
نتیجه ای نداره!
من نه تنها نقطه شروعی ندارم بلکه نقطه انتهایی ندارم حتی مسیری ندارم هیچی نیست
همش توی چند روز خراب شد تمام اون حس و حال تمام اون اهداف
چیزایی که بالاخره به نتیجه رسیده بود داشتم موفق میشدم
اما اما دوباره شکست خوردم دوباره و دوباره بعد چند سال
انگار دارم درجا میزنم دیگه نمیتونم واقعا نمیدونم فقط عمرمه که داره میره...
۳۹۲
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.