روزی که دکتر ....،کسی که خبر داشتن بیماری ام را اعلام کرد
روزی که دکتر ....،کسی که خبر داشتن بیماریام را اعلام کرد،ازم پرسید:
《دوست داری زندگی کنی؟》
میخواستم پاسخی بدهم،اما نمیتوانستم کلماتی پیدا کنم. احساس کردم گرهای راه گلویم را بسته و چشمهایم غرق در اشک میشوند. تا آن زمان هرگز نفهمیده بودم که چقدر عطش دارم تا به نفسکشیدن ادامه دهم،عطش اینکه هرروز صبح بتوانم چشمانم را باز کنم،از رختخواب بلند شوم و بتوانم قدم بر خیابان بگذارم. اینکه بتوانم بر سنگفرشهای خیابان راه بروم،سختی آنها را زیر پایم حس کنم و اینکه به آسمان چشم بدوزم و بالاتر از هرچیز دیگر اینکه بتوانم به یاد بیاورم...
#me
《دوست داری زندگی کنی؟》
میخواستم پاسخی بدهم،اما نمیتوانستم کلماتی پیدا کنم. احساس کردم گرهای راه گلویم را بسته و چشمهایم غرق در اشک میشوند. تا آن زمان هرگز نفهمیده بودم که چقدر عطش دارم تا به نفسکشیدن ادامه دهم،عطش اینکه هرروز صبح بتوانم چشمانم را باز کنم،از رختخواب بلند شوم و بتوانم قدم بر خیابان بگذارم. اینکه بتوانم بر سنگفرشهای خیابان راه بروم،سختی آنها را زیر پایم حس کنم و اینکه به آسمان چشم بدوزم و بالاتر از هرچیز دیگر اینکه بتوانم به یاد بیاورم...
#me
۲۲.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳