بی اختیار ایستادم
بی اختیار ایستادم
بوی عطری که در آن فضا پیچیده بود تمام خاطراتم را زنده کرد
تلخ و خنک... همان ترکیب رایحه کاج و چوب سوخته...
نمیتوانستم جلوی چشمانم را بگیرم تا آنقدر بی قرار به دنبال صاحب عطر نگردند.
قلبم از همیشه تند تر می تپید اما میتوانستم حس کنم که ناگهان ایستاد...
نگاهم بین چشمان تیره اش جا به جا میشد
این حجم از شباهت امکان نداشت...
خودش بود!
نگاه سردش ، لرزه بر اندامم انداخته بود
و من غریبانه در آن یک لحظه ، به اندازه یک عمر حبس شدم
راه نفسم از حجم حرف های نزده بند آمده بود
دلتنگی هایم بوی تازگی میدادند
دوستت دارم های نگفته ای که در دلم رسوب کرده بودند ، با دیدنش جاری شدند
گونه هایم خیس بود
حرف ها راه خروج را پیدا کرده بودند
تصویرش در چشمانم تار شده بود
بی قراره شنیدن دوباره صدایش بودم
عطرش را با تمام وجود در ریه ام کشیدم و بازدمم با صدای هق هق همراه بود
صدایم میلرزید و در حالی که نمیدانستم حتی صدایم به گوشش میرسد یا نه
درد درونم ، از زبانم جاری شد :
«با خودت نگفتی بی خداحافظی رفتن ، همیشه یکی رو چشم انتظار برگشت نگه میداره...؟!»
بوی عطری که در آن فضا پیچیده بود تمام خاطراتم را زنده کرد
تلخ و خنک... همان ترکیب رایحه کاج و چوب سوخته...
نمیتوانستم جلوی چشمانم را بگیرم تا آنقدر بی قرار به دنبال صاحب عطر نگردند.
قلبم از همیشه تند تر می تپید اما میتوانستم حس کنم که ناگهان ایستاد...
نگاهم بین چشمان تیره اش جا به جا میشد
این حجم از شباهت امکان نداشت...
خودش بود!
نگاه سردش ، لرزه بر اندامم انداخته بود
و من غریبانه در آن یک لحظه ، به اندازه یک عمر حبس شدم
راه نفسم از حجم حرف های نزده بند آمده بود
دلتنگی هایم بوی تازگی میدادند
دوستت دارم های نگفته ای که در دلم رسوب کرده بودند ، با دیدنش جاری شدند
گونه هایم خیس بود
حرف ها راه خروج را پیدا کرده بودند
تصویرش در چشمانم تار شده بود
بی قراره شنیدن دوباره صدایش بودم
عطرش را با تمام وجود در ریه ام کشیدم و بازدمم با صدای هق هق همراه بود
صدایم میلرزید و در حالی که نمیدانستم حتی صدایم به گوشش میرسد یا نه
درد درونم ، از زبانم جاری شد :
«با خودت نگفتی بی خداحافظی رفتن ، همیشه یکی رو چشم انتظار برگشت نگه میداره...؟!»
۴.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.