عاشقانه های شبنم
دنیای من انقدر پر بوده از تنهایی
از دوست داشتن کسایی که یا ندارمشون یا نمیتونم برسم
از دلتنگی های نه یکی دوروز بلکه چندساله
از چیزهایی که انگار یکی رو قلبم نمک میریزه و فشار میده،
که تبدیل شدم به ادمی که به خودم میام میبینم؛ دارم باهاش حرف میزنم...
میخندم...گریه میکنم وباکی
با همونی که باید میبود و نبود
نشد که باشه
جای بد داستان اونجاییه که از نگاه عجیب دیگران به خودت متوجه میشی تا الان داشتی تو خیابون باهاش قدم میزدی و براش از روزت میگفتی و خودت نفهمیدی!
اینجایی که به دنیای واقعی برمیگردی،
زانوت خالی میکنه
قدمات کندتر میشن
نفس عمیقتو فوت میکنی بیرون و
صدای هنزفری تو گوشتو بیشتر...
کاش دنیایی که بهش میگیم "واقعیت" ، "مجازی" باشه!
کاش شبیه تلویزیون که خستمون میکنه میشد با یه دکمه خاموشش کرد
کاش فیلتر شکنمون وصل نمیشد واسه وصل شدن به واقعیتِ این دنیا
میدونم اینجایی که الان ایستادم جای خوبی نیست
اما فعلا حتی واسه تغییر جا هم زانوم خالی کرده
وقتی واقعیت ها و اتفاقاتی که رقم زدم یا رقم خورده تو زندگیم رو باهاش مواجه میشم، دقیقا یه شبنم ۳ سالم که انگار سرش داد زدن و چشماش پر شده
سخته
اینکه به چشم ببینی دلبستگی هات یا ازت گرفته شدن یا قرار نیست بهت داده بشن یا هر دوش باهم!
این زجر ها هم جز رشده؟
نمیدونم...
فقط حس میکنم برگشتم سر نقطه اول و این یه عذابِ جداگانس برام.
پ.ن: تظاهر میکنم خوبم، عمیقا خستم و روحمو با امید به آینده نامعلومِ "من" میکشم رو زمین پر از سنگ زندگی.
روان نوشت شبنم⏳
از دوست داشتن کسایی که یا ندارمشون یا نمیتونم برسم
از دلتنگی های نه یکی دوروز بلکه چندساله
از چیزهایی که انگار یکی رو قلبم نمک میریزه و فشار میده،
که تبدیل شدم به ادمی که به خودم میام میبینم؛ دارم باهاش حرف میزنم...
میخندم...گریه میکنم وباکی
با همونی که باید میبود و نبود
نشد که باشه
جای بد داستان اونجاییه که از نگاه عجیب دیگران به خودت متوجه میشی تا الان داشتی تو خیابون باهاش قدم میزدی و براش از روزت میگفتی و خودت نفهمیدی!
اینجایی که به دنیای واقعی برمیگردی،
زانوت خالی میکنه
قدمات کندتر میشن
نفس عمیقتو فوت میکنی بیرون و
صدای هنزفری تو گوشتو بیشتر...
کاش دنیایی که بهش میگیم "واقعیت" ، "مجازی" باشه!
کاش شبیه تلویزیون که خستمون میکنه میشد با یه دکمه خاموشش کرد
کاش فیلتر شکنمون وصل نمیشد واسه وصل شدن به واقعیتِ این دنیا
میدونم اینجایی که الان ایستادم جای خوبی نیست
اما فعلا حتی واسه تغییر جا هم زانوم خالی کرده
وقتی واقعیت ها و اتفاقاتی که رقم زدم یا رقم خورده تو زندگیم رو باهاش مواجه میشم، دقیقا یه شبنم ۳ سالم که انگار سرش داد زدن و چشماش پر شده
سخته
اینکه به چشم ببینی دلبستگی هات یا ازت گرفته شدن یا قرار نیست بهت داده بشن یا هر دوش باهم!
این زجر ها هم جز رشده؟
نمیدونم...
فقط حس میکنم برگشتم سر نقطه اول و این یه عذابِ جداگانس برام.
پ.ن: تظاهر میکنم خوبم، عمیقا خستم و روحمو با امید به آینده نامعلومِ "من" میکشم رو زمین پر از سنگ زندگی.
روان نوشت شبنم⏳
۶.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳