الان داشتم یه جا می خوندم آدما تا وقتی برای هم جذابن که ه
الان داشتم یه جا میخوندم آدما تا وقتی برای هم جذابن که همدیگه رو نفهمیدن، بلد نشدن، وقتی یکیشون رام شد، دلِ اون یکی رو میزنه!
من سفر خیلی دوس دارم، سفرِ یهویی، هیچهایک، طبیعتگردی، کمپینگ، کوه، سفر با هواپیما، کشتی، اتوبوس، دوچرخه، تنها، دسته جمعی، همه چی! عاشقِ لحظه به لحظهی سفرم؛ هیجانش برام خیلی خوشاینده. معمولاً خیلی کم با خودم لباس و وسیله میبرم، از چالش خوشم میاد؛ از سه روز زندگی کردن توی یه لباس، از سخت بودنِ شرایط لذت میبرم، از بیخوابی و استرسِ پول کم آوردن و گیر کردن توی شرایطی که باعث شه تلاش کنم برای خوشحال بودن! دوس دارم عدم اطمینان و امنیتی که وجود داره توی سفرهای یهویی و بیبرنامه رو؛ تجربههای جدیدی که باعث میشن خودمو یه جورِ دیگه بشناسم! اما بعدش برمیگردم خونه! برمیگردم خونه و دوش میگیرم و چاییِ موردِ علاقهمو دم میکنم با هل؛ عینک میزنم و کتاب میخونم یا فیلم میبینم! برمیگردم به جایی که دماش مطابقِ میلمه؛ جایی که دستشوییش تمیزه و دوازده جفت کفش و هفت تا شلوار جین دارم! برمیگردم جایی که بلدمش! جایی که میدونم قِلقِ درشو، جایی که میدونم ادویههاش کجاست و محتویاتِ فریزرش چیه!
من راستش دلم نمیخواد همیشه تو سفر باشم؛ هیجان خوبه، اما زندگیمو بنا نمیکنم روش! من دلم میخواد برگردم خونه؛ توی تختِ خودم که میدونم کجای تشکش فرو رفته بخوابم!
رابطههایی که بالا و پایینش دستم اومده برام حکمِ خونه رو داره؛ اینکه لازم نیست بپرسم چاییتو با چی میخوری یا اصلاً چایی میخوری!؟ اینکه بدونم وقتی حالش خوب نیس دلش میخواد تنهاش بذارم یا کنارش باشم؛ بدونم خوابِ شب براش مهمتره یا صب، اسمِ آدمهای زندگیشو بلد باشم و وقتی میبینم بیحوصله یا کلافهس؛ بپرسم با مثلاً وحید بحثت شده یا داستانِ مثلاً سمیرا به کجا رسید! بلد بودنِ یه آدم ینی بدونی کی دستتو ببری لای موهاش و سکوت کنی و کی فقط گوش بدی و کی فقط حرف بزنی و کی یه مکالمهی تیکی تاکاطور داشته باشی باهاش! بلد بودنِ یه آدم ینی آرامش؛ و نمیفهمم چرا یه نفر باید بخواد آرامششو ول کنه! چرا باید خونهای که ساخته رو ول کنه!
#عاشقانه_های_پاک
من سفر خیلی دوس دارم، سفرِ یهویی، هیچهایک، طبیعتگردی، کمپینگ، کوه، سفر با هواپیما، کشتی، اتوبوس، دوچرخه، تنها، دسته جمعی، همه چی! عاشقِ لحظه به لحظهی سفرم؛ هیجانش برام خیلی خوشاینده. معمولاً خیلی کم با خودم لباس و وسیله میبرم، از چالش خوشم میاد؛ از سه روز زندگی کردن توی یه لباس، از سخت بودنِ شرایط لذت میبرم، از بیخوابی و استرسِ پول کم آوردن و گیر کردن توی شرایطی که باعث شه تلاش کنم برای خوشحال بودن! دوس دارم عدم اطمینان و امنیتی که وجود داره توی سفرهای یهویی و بیبرنامه رو؛ تجربههای جدیدی که باعث میشن خودمو یه جورِ دیگه بشناسم! اما بعدش برمیگردم خونه! برمیگردم خونه و دوش میگیرم و چاییِ موردِ علاقهمو دم میکنم با هل؛ عینک میزنم و کتاب میخونم یا فیلم میبینم! برمیگردم به جایی که دماش مطابقِ میلمه؛ جایی که دستشوییش تمیزه و دوازده جفت کفش و هفت تا شلوار جین دارم! برمیگردم جایی که بلدمش! جایی که میدونم قِلقِ درشو، جایی که میدونم ادویههاش کجاست و محتویاتِ فریزرش چیه!
من راستش دلم نمیخواد همیشه تو سفر باشم؛ هیجان خوبه، اما زندگیمو بنا نمیکنم روش! من دلم میخواد برگردم خونه؛ توی تختِ خودم که میدونم کجای تشکش فرو رفته بخوابم!
رابطههایی که بالا و پایینش دستم اومده برام حکمِ خونه رو داره؛ اینکه لازم نیست بپرسم چاییتو با چی میخوری یا اصلاً چایی میخوری!؟ اینکه بدونم وقتی حالش خوب نیس دلش میخواد تنهاش بذارم یا کنارش باشم؛ بدونم خوابِ شب براش مهمتره یا صب، اسمِ آدمهای زندگیشو بلد باشم و وقتی میبینم بیحوصله یا کلافهس؛ بپرسم با مثلاً وحید بحثت شده یا داستانِ مثلاً سمیرا به کجا رسید! بلد بودنِ یه آدم ینی بدونی کی دستتو ببری لای موهاش و سکوت کنی و کی فقط گوش بدی و کی فقط حرف بزنی و کی یه مکالمهی تیکی تاکاطور داشته باشی باهاش! بلد بودنِ یه آدم ینی آرامش؛ و نمیفهمم چرا یه نفر باید بخواد آرامششو ول کنه! چرا باید خونهای که ساخته رو ول کنه!
#عاشقانه_های_پاک
۱۹.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.