داستان ضرب المثل
خود کرده را تدبير نيست
روزي بود، روزگاري بود. آسيابان مهرباني بود که توي آسياب خودش گندم ديگران را آرد مي کرد و کاري به کار مردم نداشت.
روزي، ناگهان در آسياب باز شد و غولي وارد آسياب شد. غولي بزرگ و پشمالو. غولي که آسيابان نمي دانست براي چه از آسياب او سر در آورده است.
آسيابان تا غول را ديد، ترسيد اما خودش را نباخت و از غول پرسيد: «تو کي هستي؟» غول در جواب گفت: «تو کي هستي؟»
آسيابان گفت: «من خودم هستم.»
غول گفت: « من هم خودم هستم.»
آسيابان هر چه مي گفت، غول هم حرف او را دوباره تکرار مي کرد. علاوه بر اين، آسيابان هر کاري مي کرد، غول هم همان کار را مي کرد. مدتي آسيابان با غول حرف زد، اما هيچ چيز از حرف ها و کارهاي او نفهميد.
آسيابان به دردسر افتاده بود و نمي دانست چه بکند. يک بار که از کارهاي تقليدي غول خيلي عصباني شده بود، به او گفت: «مي روي يا بکشمت.»
غول هم رو به آسيابان کرد و گفت: «مي روي يا بکشمت.»
آسيابان اين بار از غول خيلي ترسيد. اين را فهميد که به راحتي نمي تواند غول را از آسيابش بيرون کند. چاره اي جز فرار نداشت.
در يک فرصت خوب، با عجله از آسياب خارج شد. از آسياب که بيرون آمد، گوشه ي دنجي نشست و نفس راحتي کشيد. خيلي فکر کرد که چه بايد بکند و چگونه خودش را از شر غول نجات بدهد، اما فکرش به جايي نرسيد. عاقبت تصميم گرفت به ديدن مرد دانا و آگاهي که توي روستا بود برود و تمام ماجرا را براي او تعريف کند.
آسيابان از جا بلند شد و به ديدن مرد دانا رفت.
مرد دانا فکري کرد و به آسيابان گفت: «پس مي خواهي هر طور شده از شر غول خلاص بشوي و به کار آرد کردن گندم ها بپردازي. اين که کاري ندارد جواب هاي، هوي است به آسياب برو و کارهايي را که مي گويم انجام بده؛ مطمئن باش از دست غول خلاص مي شوي.»
حرف هاي مرد دانا که تمام شد، آسيابان بدون ترس و نااميدي به آسياب خودش برگشت به پيشنهاد مرد دانا، هنگام برگشتن به آسياب، دو کاسه در دستش بود در آسياب را با پا باز کرد و با صداي بلند به غول سلام کرد. غول هم گفت: «سلام.»
توي يکي از کاسه ها نفت ريخته بود و توي آن يکي آب. آسيابان جايي ايستاد که نزديک غول باشد و او تمام کارهايشان را ببيند او کاسه ي نفت را روي زمين گذاشت، کاسه ي آب را روي سر خودش ريخت و به لباس خودش کبريت کشيد. غول هم همين کارها را کرد او نفت را روي سرش ريخت، کبريت را روشن کرد و شعله ي کبريت را به بدنش نزديک کرد غول يک باره آتش گرفت. فريادش بلند شد و با عجله به طرف رودخانه دويد.
اما تا به رودخانه برسد، کلي از موهايش و چند جاي بدنش سوخته بود غول خودش را داخل آب انداخت و آتش بدنش را خاموش کرد و سلانه سلانه، در حالي که از درد ناله مي کرد، پيش غول هاي ديگري که با آن ها زندگي مي کرد
روزي بود، روزگاري بود. آسيابان مهرباني بود که توي آسياب خودش گندم ديگران را آرد مي کرد و کاري به کار مردم نداشت.
روزي، ناگهان در آسياب باز شد و غولي وارد آسياب شد. غولي بزرگ و پشمالو. غولي که آسيابان نمي دانست براي چه از آسياب او سر در آورده است.
آسيابان تا غول را ديد، ترسيد اما خودش را نباخت و از غول پرسيد: «تو کي هستي؟» غول در جواب گفت: «تو کي هستي؟»
آسيابان گفت: «من خودم هستم.»
غول گفت: « من هم خودم هستم.»
آسيابان هر چه مي گفت، غول هم حرف او را دوباره تکرار مي کرد. علاوه بر اين، آسيابان هر کاري مي کرد، غول هم همان کار را مي کرد. مدتي آسيابان با غول حرف زد، اما هيچ چيز از حرف ها و کارهاي او نفهميد.
آسيابان به دردسر افتاده بود و نمي دانست چه بکند. يک بار که از کارهاي تقليدي غول خيلي عصباني شده بود، به او گفت: «مي روي يا بکشمت.»
غول هم رو به آسيابان کرد و گفت: «مي روي يا بکشمت.»
آسيابان اين بار از غول خيلي ترسيد. اين را فهميد که به راحتي نمي تواند غول را از آسيابش بيرون کند. چاره اي جز فرار نداشت.
در يک فرصت خوب، با عجله از آسياب خارج شد. از آسياب که بيرون آمد، گوشه ي دنجي نشست و نفس راحتي کشيد. خيلي فکر کرد که چه بايد بکند و چگونه خودش را از شر غول نجات بدهد، اما فکرش به جايي نرسيد. عاقبت تصميم گرفت به ديدن مرد دانا و آگاهي که توي روستا بود برود و تمام ماجرا را براي او تعريف کند.
آسيابان از جا بلند شد و به ديدن مرد دانا رفت.
مرد دانا فکري کرد و به آسيابان گفت: «پس مي خواهي هر طور شده از شر غول خلاص بشوي و به کار آرد کردن گندم ها بپردازي. اين که کاري ندارد جواب هاي، هوي است به آسياب برو و کارهايي را که مي گويم انجام بده؛ مطمئن باش از دست غول خلاص مي شوي.»
حرف هاي مرد دانا که تمام شد، آسيابان بدون ترس و نااميدي به آسياب خودش برگشت به پيشنهاد مرد دانا، هنگام برگشتن به آسياب، دو کاسه در دستش بود در آسياب را با پا باز کرد و با صداي بلند به غول سلام کرد. غول هم گفت: «سلام.»
توي يکي از کاسه ها نفت ريخته بود و توي آن يکي آب. آسيابان جايي ايستاد که نزديک غول باشد و او تمام کارهايشان را ببيند او کاسه ي نفت را روي زمين گذاشت، کاسه ي آب را روي سر خودش ريخت و به لباس خودش کبريت کشيد. غول هم همين کارها را کرد او نفت را روي سرش ريخت، کبريت را روشن کرد و شعله ي کبريت را به بدنش نزديک کرد غول يک باره آتش گرفت. فريادش بلند شد و با عجله به طرف رودخانه دويد.
اما تا به رودخانه برسد، کلي از موهايش و چند جاي بدنش سوخته بود غول خودش را داخل آب انداخت و آتش بدنش را خاموش کرد و سلانه سلانه، در حالي که از درد ناله مي کرد، پيش غول هاي ديگري که با آن ها زندگي مي کرد
- ۶.۲k
- ۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط