قهوه تلخ
قهوه تلخ
#part7
محراب:دیانارو سوار ماشین کردیم بردیمش بیمارستان.....
____________________________
مهدیس:دیانا تو ایسو بود...
ارسلانم این خیالش نبود....
نزدیکش شدم...
ام اقا ارسلان
ارسلان:بله
مهدیس:چرا برای دیانا نگران نیستید؟
ارسلان:ب خدم مربوطه
مهدیس:چپ نگاش کردم رفتم پیش محراب...
ارسلان عزمون دور شد....
محراب:نگاهی ب ساعتم انداختم....
2نیم صبح بود...
رفتم داخل بیمارستان سمت دستگاه قهوه فروشی...
مهدیس:محراب رف داخل...
یهو ی بارون قشنگ اومد...
نم نم قشنگی بود....
موهامو دادم پشت گوشم....
ک محراب با دوتا قهوه اومد سمتم...
محراب:مهدیس..
مهدیس:جن.. چیزه ینی بله
محراب:ت دیانارو ع قبل میشناختی؟
مهدیس:ار
محراب:ازکجا؟
مهدیس:رفیقم بود...
محراب:بود؟
مهدیس:هست!
محراب:بیا بریم تو ببینم دیانا چیشد.....
مهدیس:یکی ع دکترا ع اتاق اومد بیرون...
دکتر:خشبختم بچه سالم و سلامت ب دنیا امد...
پدرشون شمایید...؟
محراب:ن اوشون هستن....
ارسلان:ی دکتر اومد سمتم با چهره خندان..
دکتر:اقای ارسلان کاشی؟
ارسلان:بله بله خدمم
دکتر:خشبختم بچتون سالم و سلامت ب دنیا امد...
ارسلان:دوییدم سمت اتاقی ک دیانا توش بود...
دیانااا تو چیکار کردیییی من نمیتونم مسعولیت این بچرو قبول کنممم(داد)
دیانا:خدم مگه مردم خدم بزرگش میکنم...
ارسلان:خفه شو..ببند دهنتو..
مهدیس:هوششس لـــ.اشی درس بحرففف...
دیا دورت بگردم خوبییی بچه کجاست...
دیانا:مهدیسسس اینجا چیکار میکنی تووو
مهدیس:قضیش تولانیه...
محراب:خب حالا اسم بچه چیه؟
مهدیس:من بگم؟
دیانا:اوهوم
مهدیس:پسره یا دختر...
دیانا:پسر
مهدیس:خبببب بنظرم متین خوبه...
دیانا:وای متین...چق دلم براش تنگ شده...
مهدیس:دوسه سال دگ ک بچت بزرگ شد میریم پیششون...قول میدم...
ارسلان:محراب دیانارو ببرین خونه من کار دارم بعدن میام..
محراب:بش
_________________________________
ارسلان:سریع ب ممد زنگ زدم....
(ممد'ارسی•)
'بنال
•ی بچه هس میخام بفروشمش کسی سراغ داری؟
'اره...فردا راس ساعت 3 صبح بیارش...
•اوک
"ادامه دارد"
#part7
محراب:دیانارو سوار ماشین کردیم بردیمش بیمارستان.....
____________________________
مهدیس:دیانا تو ایسو بود...
ارسلانم این خیالش نبود....
نزدیکش شدم...
ام اقا ارسلان
ارسلان:بله
مهدیس:چرا برای دیانا نگران نیستید؟
ارسلان:ب خدم مربوطه
مهدیس:چپ نگاش کردم رفتم پیش محراب...
ارسلان عزمون دور شد....
محراب:نگاهی ب ساعتم انداختم....
2نیم صبح بود...
رفتم داخل بیمارستان سمت دستگاه قهوه فروشی...
مهدیس:محراب رف داخل...
یهو ی بارون قشنگ اومد...
نم نم قشنگی بود....
موهامو دادم پشت گوشم....
ک محراب با دوتا قهوه اومد سمتم...
محراب:مهدیس..
مهدیس:جن.. چیزه ینی بله
محراب:ت دیانارو ع قبل میشناختی؟
مهدیس:ار
محراب:ازکجا؟
مهدیس:رفیقم بود...
محراب:بود؟
مهدیس:هست!
محراب:بیا بریم تو ببینم دیانا چیشد.....
مهدیس:یکی ع دکترا ع اتاق اومد بیرون...
دکتر:خشبختم بچه سالم و سلامت ب دنیا امد...
پدرشون شمایید...؟
محراب:ن اوشون هستن....
ارسلان:ی دکتر اومد سمتم با چهره خندان..
دکتر:اقای ارسلان کاشی؟
ارسلان:بله بله خدمم
دکتر:خشبختم بچتون سالم و سلامت ب دنیا امد...
ارسلان:دوییدم سمت اتاقی ک دیانا توش بود...
دیانااا تو چیکار کردیییی من نمیتونم مسعولیت این بچرو قبول کنممم(داد)
دیانا:خدم مگه مردم خدم بزرگش میکنم...
ارسلان:خفه شو..ببند دهنتو..
مهدیس:هوششس لـــ.اشی درس بحرففف...
دیا دورت بگردم خوبییی بچه کجاست...
دیانا:مهدیسسس اینجا چیکار میکنی تووو
مهدیس:قضیش تولانیه...
محراب:خب حالا اسم بچه چیه؟
مهدیس:من بگم؟
دیانا:اوهوم
مهدیس:پسره یا دختر...
دیانا:پسر
مهدیس:خبببب بنظرم متین خوبه...
دیانا:وای متین...چق دلم براش تنگ شده...
مهدیس:دوسه سال دگ ک بچت بزرگ شد میریم پیششون...قول میدم...
ارسلان:محراب دیانارو ببرین خونه من کار دارم بعدن میام..
محراب:بش
_________________________________
ارسلان:سریع ب ممد زنگ زدم....
(ممد'ارسی•)
'بنال
•ی بچه هس میخام بفروشمش کسی سراغ داری؟
'اره...فردا راس ساعت 3 صبح بیارش...
•اوک
"ادامه دارد"
۴۴.۴k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.