عطر بآرآن
عــطــر بآرآن
سه پآرتی V
P.1
بارون ریز و بیصدا میبارید
کوچه باریک و خلوت بود ، بوی خاک خیس همه
جا پیچیده بود
لیبرا زیر چتر سیاه رنگی اروم قدم میزد که صدای سرفه از پشت سرش شنید ، برگشت.
پسر قد بلندی ایستاده بود ، موهاش کمی خیس و نگاهش...انگار سال ها خوابیده و تازه بیدار شده
با صدای گرفته ای لب زد :
_ببخشید .. ایستگاه اتوبوس این طرفه؟
لیبرا اشاره کرد به انتهای کوچه .
پسر تشکر کوتاهی کرد و رد شد اما درست وقتی که از کنارش گذشت بوی عجیبی به مشامش خورد
نه عطر ، نه بوی باران ، چیزی بین هردو
توی نگاه کوتاهش غمی پیدا بود که حتی بارون هم نمیتونست از بین ببرتش
اسم پسر رو نمیدونست ، اما تا اخر شب تصویرش از ذهنش پاک نشد
______________________________________________-
ادامه دارد
سه پآرتی V
P.1
بارون ریز و بیصدا میبارید
کوچه باریک و خلوت بود ، بوی خاک خیس همه
جا پیچیده بود
لیبرا زیر چتر سیاه رنگی اروم قدم میزد که صدای سرفه از پشت سرش شنید ، برگشت.
پسر قد بلندی ایستاده بود ، موهاش کمی خیس و نگاهش...انگار سال ها خوابیده و تازه بیدار شده
با صدای گرفته ای لب زد :
_ببخشید .. ایستگاه اتوبوس این طرفه؟
لیبرا اشاره کرد به انتهای کوچه .
پسر تشکر کوتاهی کرد و رد شد اما درست وقتی که از کنارش گذشت بوی عجیبی به مشامش خورد
نه عطر ، نه بوی باران ، چیزی بین هردو
توی نگاه کوتاهش غمی پیدا بود که حتی بارون هم نمیتونست از بین ببرتش
اسم پسر رو نمیدونست ، اما تا اخر شب تصویرش از ذهنش پاک نشد
______________________________________________-
ادامه دارد
- ۷۹۴
- ۱۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط