در واپسین ساعتهای روز نزدیک به ساعات عصر بود، از برای کار
در واپسین ساعتهای روز نزدیک به ساعات عصر بود، از برای کاری صبح آنروز به شهری ( پلتفرم ویسگون) رفته بودم
شهری که مزدحم بود از ازدحام افرادی که معجلانه خودشان را به آشیانهایشان
میرسانند . ( صفحه ها و دایرکتهای خصوصیشان به رنگ خاکستري در شبکه ای که مدیر در اختیار آنان نهاده بود برای اهدافهای سیاه رنگشان در هر الٍمانی)
با لباسهایی خاکستری گونه (رمادي)که بخاطر هوای آلوده و بیش از حدّ مجاز (هوای سمی حاکم بر پلتفرم ویسگون)
آلایندهای آن شهر (پیج های ضد اخلاق ، ضد حاکمیت مقدس اسلام ) که دیگر ریه اش ناي برای نفس کشیدن نداشت و نفسهایش به شمارش افتاد بود (این روزها)
و احساس نامنظمی در تپش های قلبم
نفسهای مرا نیز بشمارش انداخته بود (دیدن وضع پلتفرم)
با آن احوال خودم را به سختی به همان ایستگاه خودروهایی که برای
روزی ستانی های خود و خانواده هایشان با این شغل امرار معاش
می کردند
و صبح مرا از حومه عاری از دود ، شهر
دود آلودیشان آورده بودند .
رسیدم ، و سوار بر یکی از همان خودروها شدم ؛ که از فرط خستگی در سالهای یاری رساندن به آن فرد رنگی بر بدن و رُخساراًش باقی نمانده بود دیگر ؛ و صدای شکستن استخوانهایش بر روی سینه اش (صندلی) احساس می شد . و فنرهایش همچون خاری تیز از قلبش بیرون زده بود و درد دل
می کرد با مسافرها از حال خرابش .
حوالی ساعت هفت و اندی بود دیگر ؛ و به نزدیکی همان مکانی که دوستش مرا صبح به شهر مه دود آلوده آورده بود
رسیدم.
همان راه خاکی که در مجاورت جاده آسفالتی سیاه رنگی بود و مرا به کلبه کوچکم در بالای یک کوه میرسانید
با دستم بر شانه های آن فرد زدم که کنترل کننده آن خودرو وخامت حال بود چون درد دلهای خودرو تبدیل به ناله هایی شده بود دیگر ، و به آنفرد گوش زد میکرد که مرا به خانه ام به بر
تا استراحتی کنم.
او با چهره خسته نیم نگاهی به من کرد و گفت : هر جا گفتی کنار بگیرم .
چند دقیقه بعد هوای خُنک از پنجره خودرو ، داخل خودرو شد .
رسیده بودم دیگر ، سرعتش را کم کرد و کنار گرفت با اسکناسهای ریزی که با چند سکه بر روی آن در دستم بود اُجرت کارش را حساب کردم، پیاده شدم و از او خداحافظی
سه کیلومتری کلبه ام بودم.
یک نیم کیلوتر اول بدون پرچین بود
چون باغها از یک نیم کیلومتری دوّم آغاز می شدند و با پرچینهایشان تن خاکی راه ، را کنترل میکردند و تبدیل به کوچه باغی زیبا
در میان کوچه باغ بودم دیگر ، و ناگهان ! مسیر چشمم به کاغذی سپید افتاد....
ادامه را در این پست بخوانید....👌⚘
https://wisgoon.com/v/E3UI3KMW6E/-بهداشت_روان_فردی_خانواده_جامعه_و_شبکه_ویسگون/
شهری که مزدحم بود از ازدحام افرادی که معجلانه خودشان را به آشیانهایشان
میرسانند . ( صفحه ها و دایرکتهای خصوصیشان به رنگ خاکستري در شبکه ای که مدیر در اختیار آنان نهاده بود برای اهدافهای سیاه رنگشان در هر الٍمانی)
با لباسهایی خاکستری گونه (رمادي)که بخاطر هوای آلوده و بیش از حدّ مجاز (هوای سمی حاکم بر پلتفرم ویسگون)
آلایندهای آن شهر (پیج های ضد اخلاق ، ضد حاکمیت مقدس اسلام ) که دیگر ریه اش ناي برای نفس کشیدن نداشت و نفسهایش به شمارش افتاد بود (این روزها)
و احساس نامنظمی در تپش های قلبم
نفسهای مرا نیز بشمارش انداخته بود (دیدن وضع پلتفرم)
با آن احوال خودم را به سختی به همان ایستگاه خودروهایی که برای
روزی ستانی های خود و خانواده هایشان با این شغل امرار معاش
می کردند
و صبح مرا از حومه عاری از دود ، شهر
دود آلودیشان آورده بودند .
رسیدم ، و سوار بر یکی از همان خودروها شدم ؛ که از فرط خستگی در سالهای یاری رساندن به آن فرد رنگی بر بدن و رُخساراًش باقی نمانده بود دیگر ؛ و صدای شکستن استخوانهایش بر روی سینه اش (صندلی) احساس می شد . و فنرهایش همچون خاری تیز از قلبش بیرون زده بود و درد دل
می کرد با مسافرها از حال خرابش .
حوالی ساعت هفت و اندی بود دیگر ؛ و به نزدیکی همان مکانی که دوستش مرا صبح به شهر مه دود آلوده آورده بود
رسیدم.
همان راه خاکی که در مجاورت جاده آسفالتی سیاه رنگی بود و مرا به کلبه کوچکم در بالای یک کوه میرسانید
با دستم بر شانه های آن فرد زدم که کنترل کننده آن خودرو وخامت حال بود چون درد دلهای خودرو تبدیل به ناله هایی شده بود دیگر ، و به آنفرد گوش زد میکرد که مرا به خانه ام به بر
تا استراحتی کنم.
او با چهره خسته نیم نگاهی به من کرد و گفت : هر جا گفتی کنار بگیرم .
چند دقیقه بعد هوای خُنک از پنجره خودرو ، داخل خودرو شد .
رسیده بودم دیگر ، سرعتش را کم کرد و کنار گرفت با اسکناسهای ریزی که با چند سکه بر روی آن در دستم بود اُجرت کارش را حساب کردم، پیاده شدم و از او خداحافظی
سه کیلومتری کلبه ام بودم.
یک نیم کیلوتر اول بدون پرچین بود
چون باغها از یک نیم کیلومتری دوّم آغاز می شدند و با پرچینهایشان تن خاکی راه ، را کنترل میکردند و تبدیل به کوچه باغی زیبا
در میان کوچه باغ بودم دیگر ، و ناگهان ! مسیر چشمم به کاغذی سپید افتاد....
ادامه را در این پست بخوانید....👌⚘
https://wisgoon.com/v/E3UI3KMW6E/-بهداشت_روان_فردی_خانواده_جامعه_و_شبکه_ویسگون/
۲.۹k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.