عشق واقعی ♥️
#عشق_واقعی ♥️
یک قُلپ چـای خوردم و رسیدم به خط هشـتم.
نوشـته بود " #مرد_ها_تنوع_طلبـند.
باید با تمایـلاتِ ذاتی آنها کنـار آمد."
این باید گفتنـش کمی به زنانـگی ام برخورد.
کتاب را بسـتم و فکر کردم به اینکه چـرا هیچ کجای دنیا
نمیگویـند که زن ها تنوع طلبنـد. چرا همیشه زن ها سـازگارند.
راضی اند به آنـچه یا آنکس که دارند.
این خصلتـشان هم وظیفـهیشان شده !
اما مرد ها طبیعتـشان تنوع طلبیسـت.
انگار حـق دارند که چشمـشان بچرخد. فکرشان بـرود.
زن ها هم باید این را درک کننـد !
یادم آمد که یک بار آقا جـان به ماه منیر گفتـه بود :
خانم جـان من یک دانه دل دارم و تو آنقـدر بزرگی که
دلم را با هـزار مشقّت اندازه ی داشتـنت کردم.
دیگر نه چشـمم میچرخد نه دلـم.
هیچ گمان نکـنی که مرد ها دلشـان هم که گیر باشد
فکر و ذهنشـان طبیعیسـت که بپرد.
اصلا ! مرد اگر مرد باشـد هیچ کس جز محـبوبش را نمیبیند
و نمیخواهـد. اگر دید تکلیفش مشـخص است...
بعد رو کرد به من و با صـدایی آرام گفت :
وقتش که رسـید، همین یک اخلاق را اگر در مـردت ببینـی
باقی ماجـرا را، اگر از من میشنـوی، عشق حل میکنـد.
غیر از این باشـد یک دل است و یک چمـدان که تا به خودش بیایـد
میبیند که دارد از خـمِ کوچه میگذرد....
نگاهی کـردم به کتاب و با خودم گفتـم همانی که اولـین بار
تنوع طلـبی را به زبان آورد یَحتَـمِل محبوبش آنچـنان هم محبوب نبـوده...
وگرنه به قول آقا جـان ، مرد اگر مـرد باشد
فکر و ذکرش این اسـت که قد و قواره ی دل اش
به قـدرِ بزرگیِ محبـوب اش باشد..
ولاغِـیر ...
یک قُلپ چـای خوردم و رسیدم به خط هشـتم.
نوشـته بود " #مرد_ها_تنوع_طلبـند.
باید با تمایـلاتِ ذاتی آنها کنـار آمد."
این باید گفتنـش کمی به زنانـگی ام برخورد.
کتاب را بسـتم و فکر کردم به اینکه چـرا هیچ کجای دنیا
نمیگویـند که زن ها تنوع طلبنـد. چرا همیشه زن ها سـازگارند.
راضی اند به آنـچه یا آنکس که دارند.
این خصلتـشان هم وظیفـهیشان شده !
اما مرد ها طبیعتـشان تنوع طلبیسـت.
انگار حـق دارند که چشمـشان بچرخد. فکرشان بـرود.
زن ها هم باید این را درک کننـد !
یادم آمد که یک بار آقا جـان به ماه منیر گفتـه بود :
خانم جـان من یک دانه دل دارم و تو آنقـدر بزرگی که
دلم را با هـزار مشقّت اندازه ی داشتـنت کردم.
دیگر نه چشـمم میچرخد نه دلـم.
هیچ گمان نکـنی که مرد ها دلشـان هم که گیر باشد
فکر و ذهنشـان طبیعیسـت که بپرد.
اصلا ! مرد اگر مرد باشـد هیچ کس جز محـبوبش را نمیبیند
و نمیخواهـد. اگر دید تکلیفش مشـخص است...
بعد رو کرد به من و با صـدایی آرام گفت :
وقتش که رسـید، همین یک اخلاق را اگر در مـردت ببینـی
باقی ماجـرا را، اگر از من میشنـوی، عشق حل میکنـد.
غیر از این باشـد یک دل است و یک چمـدان که تا به خودش بیایـد
میبیند که دارد از خـمِ کوچه میگذرد....
نگاهی کـردم به کتاب و با خودم گفتـم همانی که اولـین بار
تنوع طلـبی را به زبان آورد یَحتَـمِل محبوبش آنچـنان هم محبوب نبـوده...
وگرنه به قول آقا جـان ، مرد اگر مـرد باشد
فکر و ذکرش این اسـت که قد و قواره ی دل اش
به قـدرِ بزرگیِ محبـوب اش باشد..
ولاغِـیر ...
۴۲۲.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۱