دوستت داشتم

دوستت داشتم؛
چنان‌که دل،
بی‌اجازه‌ی عقل،
به اسارتِ نامت درآمد.
رفتی
و پس از تو
هیچ چیز
در جای خویش نماند.
شب‌ها بلندتر شدند
و روزها
تابِ بی‌تو بودن نداشتند.
من ماندم
با خاطره‌هایی
که هر کدام
خنجری شدند در سینه‌ی صبر.
نامت را
چون رازی مقدس
در دل نگاه داشتم
مبادا جهان
از آنِ من بگیردش.
عشق،
در قاموس من
رسیدن نبود؛
سوختن بود
بی‌آن‌که خاکستر
اجازه‌ی رهایی داشته باشد.
دیدگاه ها (۱۵۶)

‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ @niquet

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط