استاد عباس مهرپویا روانش شاد
استاد عباس مهرپویا روانش شاد
تمام آن شهر دور، یک چهارم پنجرهی اتاقت اگر سهم من بود. میشد چیزی، مثل یک بادِ بهموقع یا یک بارانِ خاطرهباز به خاکستری این آینه که از صورت من افتاده است، اضافه کرد تا من دوباره به ملاقات خودم علاقهمند شوم. یا اگر برای چند ساعت، نصفِ نصفِ میز چوبی زیر دستت مال من بود، تمام کتابهای شعر بالینیام را روی هم میگذاشتم، و از تو میخواستم با چشمان بسته یک کدامشان را بیرون بکشی و صفحهای را اتفاقی باز کنی، تا من به جای شام و ناهار و صبحانهام کلمات مبارکش را در دهانم بچرخانم. اگر از روی در اتاقت کلیدی داشتم با یک نخ کنفی از گردنم آویزانش میکردم تا همیشه خاطرم باشد که روی همین زمین دلسرد هم بهشت کوچکی پیدا میشود. اگر یک دستهی کیف سفرت را به من میدادی، ثابت میکردم سفر یک جغرافیای عجیب و دورازدسترس نیست، #سفر فقط و فقط #همسفر است.
تمام آن شهر دور، یک چهارم پنجرهی اتاقت اگر سهم من بود. میشد چیزی، مثل یک بادِ بهموقع یا یک بارانِ خاطرهباز به خاکستری این آینه که از صورت من افتاده است، اضافه کرد تا من دوباره به ملاقات خودم علاقهمند شوم. یا اگر برای چند ساعت، نصفِ نصفِ میز چوبی زیر دستت مال من بود، تمام کتابهای شعر بالینیام را روی هم میگذاشتم، و از تو میخواستم با چشمان بسته یک کدامشان را بیرون بکشی و صفحهای را اتفاقی باز کنی، تا من به جای شام و ناهار و صبحانهام کلمات مبارکش را در دهانم بچرخانم. اگر از روی در اتاقت کلیدی داشتم با یک نخ کنفی از گردنم آویزانش میکردم تا همیشه خاطرم باشد که روی همین زمین دلسرد هم بهشت کوچکی پیدا میشود. اگر یک دستهی کیف سفرت را به من میدادی، ثابت میکردم سفر یک جغرافیای عجیب و دورازدسترس نیست، #سفر فقط و فقط #همسفر است.
۱۳.۸k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.