ماجراىِ مرا پایانى نبود...
#ماجراىِمراپایانىنبود...
ماجراى مرا پایانى نبود
در تمام اتاقها
خیالهاى تو پرپرزنان میرفتند و میآمدند
و پرندگانى
بالهاى تو را میچیدند و به خود میبستند
که فریبم دهند
موسى
در آتش تکههاى عصایش میسوخت
بعبع گوسفندانى گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم میپیچید
و من
تکه تکه
فراموش میشدم
بوى پیرهنت چون برف بهارى تمام اتاقها را سفید کرده بود
عقربهها
مثل دو تیغه الماس
بر مچ دستم برق میزدند
و زمین
به قطره اشک درشتى معلق میمانست
ماجراى مرا پایانى نبود
اگر عطر تو از صندلى برنمیخاست
دستم را نمیگرفت و
به خیابانم نمیبرد...
☆☆☆
#تومثلمنیبرف...
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آی
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود...
پ ♡ ن
من میبینم
و سرانگشتم را که به تاراج میبرید
با پلکم مینویسم
با مژههایم نقاشی میکنم
با تکان سرم
سرودی میسازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خوردهاید
با چرمینهای از پوستشان
برابر من راه میروید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفتهام که همهمهای شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود میلرزم...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکبندر
ماجراى مرا پایانى نبود
در تمام اتاقها
خیالهاى تو پرپرزنان میرفتند و میآمدند
و پرندگانى
بالهاى تو را میچیدند و به خود میبستند
که فریبم دهند
موسى
در آتش تکههاى عصایش میسوخت
بعبع گوسفندانى گریان
در فراق شبان گمشده
در اتاقم میپیچید
و من
تکه تکه
فراموش میشدم
بوى پیرهنت چون برف بهارى تمام اتاقها را سفید کرده بود
عقربهها
مثل دو تیغه الماس
بر مچ دستم برق میزدند
و زمین
به قطره اشک درشتى معلق میمانست
ماجراى مرا پایانى نبود
اگر عطر تو از صندلى برنمیخاست
دستم را نمیگرفت و
به خیابانم نمیبرد...
☆☆☆
#تومثلمنیبرف...
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آی
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود...
پ ♡ ن
من میبینم
و سرانگشتم را که به تاراج میبرید
با پلکم مینویسم
با مژههایم نقاشی میکنم
با تکان سرم
سرودی میسازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خوردهاید
با چرمینهای از پوستشان
برابر من راه میروید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفتهام که همهمهای شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود میلرزم...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکبندر
۴۷.۴k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳