عزیزکرده قدمهایت را نه بر خاک که بر قلبم نهادی ه

عزیزکرده‌... قدم‌هایت را نه بر خاک، که بر قلبم نهادی... همان‌گونه که رهگذران بی‌اعتنا، از گذرگاه برگ‌های خزانی می‌گذرند و خزان را به زمستان وصل می‌کنند.
گاهی... هزار بار این پرسش در جانم می‌پیچد که... آیا آن لحظه که از گذرگاه قلبم می‌گذشتی، صدای شکستنش را زیر گام‌هایت حس نکردی؟ آیا خش‌خش برگ‌های خشکیده‌ی امیدم، به گوش جانت نرسید؟
ندیدم عزیزم... ندیدم آن عشق دیرین را در ژرفای نگاهت... ندیدم بوی آشنای خود را در پهنای روحت... ندیدم نشانه‌ای از حضورم را در تار و پود کرده‌هایت... و کلامت نیز از من تهی بود. باز هم گفتی عاشقم هستی و من ساده‌دل... باور کردم، با آنکه جایی در ... کوچه پس‌کوچه‌های ذهنم، زمزمه‌ای آشنا از دروغ به گوش می‌رسید...
دیدگاه ها (۰)

what am i now..?..

love me...or not?...

خیالِ بودنت به وسعت یک کتاب شد ، اما اندوه نبودنت در یک جمله...

نبودنت را تاب می‌آورم ، رفتنت را تحمل میکنمفراموش شدنم را با...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط