می خواستم برایش بنویسم پابند کن دریا را، ببند دور مچ زیبا
میخواستم برایش بنویسم پابند کن دریا را، ببند دور مچ زیبای پایت، بعد برایم برقص. پا بکوب، اجازه بده صدای موجها حرارت شود از حرکات تو تا بدن من، اجازه بده انجمادم به انقراض نرسد، صدایم کن از غار یخی، بگو بیا، بیا آدم تماشا، برایت دریا آوردهام، و آتش، و شراب ابتلا.
میخواستم در کلماتم آهنگ یک نوازنده کولی باشد، یک دورهگرد بیقرار را احضار کنم در حروف، یک زندانی سیاسی را صدا کنم تا برایش از اهمیت آزادی بگوید، یک مولوی را بیاورم در عباراتم که تازه از ملاقات شمس برگشتهباشد، میخواستم آغشته کنم جان جملات را به جنون شاملو در بوسهی بیگاه آیدا. بعد، برایش بنویسم تماشاکردنش به رقصیدن زیر برف میماند، غیر قابل وصف.
میخواستم اجازه بدهم بداند خورشید است. بگذارم بفهمد ابتدای تاریخ نور است، شروع مکاشفهای است طولانی در باب اهمیت تنها. امان بدهم خبردار شود نامش در نبض قلبم تکرار میشود، و از تنفس تبدارم عبور میکند، و در سلولهای پوست پیر صورتم تکرار میشود، و ملتهبم میکند. نیت کردهبودم برایش بنویسم ستارهی نورانی شب من است، دور و دستنیافتنی و زیبا.
اگر نمیدانستم ملال مادرزاد جهانم خستهاش خواهدکرد، اگر نمیدانستم برای همهچیز و همهکس دیر شدهام، اگر ناقوسها در گوش چپم شعر وداع نمیخواندند، اگر سرما اهلیام نکردهبود، اگر به رنج سالها خودم را چنان خوب نمیشناختم که بدانم تنها مرثیهای بزرگ برایش خواهمشد، عاشقانه برایش از اهمیت بوسه در صبح زمستان مینوشتم.
با این همه، ای مرغ دریایی سپید که سیاهی قلمروی توست، گاهی دریا را پابند کن، ببند دور مچ قشنگ پایت، و برای آن خوشبخت ناشناس برقص. صدای دریا را برسان به تاریکیهای غار یخی، جایی که هیولایی محزون برای درختی مرده لالایی میخواند. بتاب به من از دور، بتاب گاهی، که نورهای دنیا هرگز به مساوات تقسیم نمیشوند، و من همیشه مصادفم با غروبهای طولانی...
میخواستم در کلماتم آهنگ یک نوازنده کولی باشد، یک دورهگرد بیقرار را احضار کنم در حروف، یک زندانی سیاسی را صدا کنم تا برایش از اهمیت آزادی بگوید، یک مولوی را بیاورم در عباراتم که تازه از ملاقات شمس برگشتهباشد، میخواستم آغشته کنم جان جملات را به جنون شاملو در بوسهی بیگاه آیدا. بعد، برایش بنویسم تماشاکردنش به رقصیدن زیر برف میماند، غیر قابل وصف.
میخواستم اجازه بدهم بداند خورشید است. بگذارم بفهمد ابتدای تاریخ نور است، شروع مکاشفهای است طولانی در باب اهمیت تنها. امان بدهم خبردار شود نامش در نبض قلبم تکرار میشود، و از تنفس تبدارم عبور میکند، و در سلولهای پوست پیر صورتم تکرار میشود، و ملتهبم میکند. نیت کردهبودم برایش بنویسم ستارهی نورانی شب من است، دور و دستنیافتنی و زیبا.
اگر نمیدانستم ملال مادرزاد جهانم خستهاش خواهدکرد، اگر نمیدانستم برای همهچیز و همهکس دیر شدهام، اگر ناقوسها در گوش چپم شعر وداع نمیخواندند، اگر سرما اهلیام نکردهبود، اگر به رنج سالها خودم را چنان خوب نمیشناختم که بدانم تنها مرثیهای بزرگ برایش خواهمشد، عاشقانه برایش از اهمیت بوسه در صبح زمستان مینوشتم.
با این همه، ای مرغ دریایی سپید که سیاهی قلمروی توست، گاهی دریا را پابند کن، ببند دور مچ قشنگ پایت، و برای آن خوشبخت ناشناس برقص. صدای دریا را برسان به تاریکیهای غار یخی، جایی که هیولایی محزون برای درختی مرده لالایی میخواند. بتاب به من از دور، بتاب گاهی، که نورهای دنیا هرگز به مساوات تقسیم نمیشوند، و من همیشه مصادفم با غروبهای طولانی...
۲۸.۰k
۲۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.