ازمن مپرس
ازمن مپرس حدیث دل، کو را مرثیه ایست بلندو نژَنْد ، به درازای تاریخ که در رثایش واژه اشک ریخت وقلم به عجز نالید، که حال دل را نتوان به قال ساخت وبه تار وپود واژگان بافت ودر دفترش یافت.
ازمن مپرس نام را آنگاه که نیستی مباد زهستی خویش دم زنم که ننگ وشرم آیدم بی تو، کس بشنود زمن که منم.
ازمن مپرس چون است دل، که لخته ایست خون و دوچشم جیحون ومجمرسینه چوآتشکده فارس ، آذر گون، کو از سوز هجران و جبر دوران چو می ارغوان ،جرعه جرعه به خوناب از جام دیده برون دوید وپرده حُجْب درید.
ازمن مپرس گردش دُوران راکه دیریست باحد وحساب ، بی حساب گشته و گذر زمان، تنهادوَران خاطره ها و جریان عاطفه هاست به روزگاری دور ، و مرور روز وشب، تکرار خیال سیه و سپیدِ امید وتردید.
ازمن مپرس حکایت ایام ، کآنچه در این برزخ سُفله و سفسطه کشیده ام حکایت هولناک دوزخ و سیاه وتباه گنه پیشه گان است وآتش فراقِ حسرت دیدگان.
از من مپرس صورت وسیرتوحالوجمال را که انگور سبز گون چشم، آبگینه خون بست، موی زرین، به برف نشست،
صفا وسپیدی سیما با تیشه یأس به چین وچروک پیوست، استوار گامی که به سستی فرونشست، بنیاد دلی که بند گسست و زدست رَست وآینهٔ خاطری که بَرَش غبار اندوه نشست.
ازمن مپرس ازقدْر وقدَر و قسمت وقرنطینه قرنِ داغ و فراق ونفاق که زردبرگهای برباد رفتهٔ خزان عمر را نتوان در دهها دیوان به نقش زد، تا توان در سطری چند ازغمْ نوشته دل به قالب واژه گان ریخت که هُرم حروف وهجاها کاغذ نسوزاند و قلم به ماتم، سرشک نچکاند .
ازمن مپرس...
#محمد_پورباقری
ازمن مپرس نام را آنگاه که نیستی مباد زهستی خویش دم زنم که ننگ وشرم آیدم بی تو، کس بشنود زمن که منم.
ازمن مپرس چون است دل، که لخته ایست خون و دوچشم جیحون ومجمرسینه چوآتشکده فارس ، آذر گون، کو از سوز هجران و جبر دوران چو می ارغوان ،جرعه جرعه به خوناب از جام دیده برون دوید وپرده حُجْب درید.
ازمن مپرس گردش دُوران راکه دیریست باحد وحساب ، بی حساب گشته و گذر زمان، تنهادوَران خاطره ها و جریان عاطفه هاست به روزگاری دور ، و مرور روز وشب، تکرار خیال سیه و سپیدِ امید وتردید.
ازمن مپرس حکایت ایام ، کآنچه در این برزخ سُفله و سفسطه کشیده ام حکایت هولناک دوزخ و سیاه وتباه گنه پیشه گان است وآتش فراقِ حسرت دیدگان.
از من مپرس صورت وسیرتوحالوجمال را که انگور سبز گون چشم، آبگینه خون بست، موی زرین، به برف نشست،
صفا وسپیدی سیما با تیشه یأس به چین وچروک پیوست، استوار گامی که به سستی فرونشست، بنیاد دلی که بند گسست و زدست رَست وآینهٔ خاطری که بَرَش غبار اندوه نشست.
ازمن مپرس ازقدْر وقدَر و قسمت وقرنطینه قرنِ داغ و فراق ونفاق که زردبرگهای برباد رفتهٔ خزان عمر را نتوان در دهها دیوان به نقش زد، تا توان در سطری چند ازغمْ نوشته دل به قالب واژه گان ریخت که هُرم حروف وهجاها کاغذ نسوزاند و قلم به ماتم، سرشک نچکاند .
ازمن مپرس...
#محمد_پورباقری
۱۰.۱k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲