یه موقعی که ازش تقریبا ده سال گذشته ساعت نه شب جلوی تلو
یه موقعی که ازش تقریبا ده سال گذشته ، ساعت نه شب جلوی تلویزیون موقع لالایی های شبکه پویا خوابم میبرد...مامانم بغلم میکرد ، صبح توی اتاق با عروسک خرسی صورتیم که لباس آبی داشت و چشماش قهوه ای بود توی بغلم (اسمشو گذاشته بودم ستاره) بیدار میشدم ، دوباره به شوق دیدن انیمیشن های هفت صبح ، بازی کردن با باربی هام لحظه شماری برای اینکه عصر بشه بابام من و ببره شهر بازی ، برم خونه ی مامانبزرگم...
الان ببین مامان دیگه حتی از اتاقم بیرون نمیام
ببین تا نصف شب به بدبختی هام فکر میکنم
ببین گریه میکنم ، تو اوج جوونی دستام می لرزه
بابا ببین دیگه بهت اصرار نمیکنم که من و ببری شهر بازی
ببین ...
الان ببین مامان دیگه حتی از اتاقم بیرون نمیام
ببین تا نصف شب به بدبختی هام فکر میکنم
ببین گریه میکنم ، تو اوج جوونی دستام می لرزه
بابا ببین دیگه بهت اصرار نمیکنم که من و ببری شهر بازی
ببین ...
- ۳۳۳
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط