من فقط...
من فقط...
نمیدونم
ولی چند وقته حتی دلم برایِ اون شادی ای که میشست رو تاب، موهاش باز بود، بلند بود، با نهایت سرعت خودش و بین زمین و هوا معلق میکرد و با ذوق از طعم موردعلاقه ی آب نباتش برایِ هیلا مینوشت هم تنگ میشه...
شاید اگه اون دختر میدونست که روزی قراره به این نقطه ی پایان برسه هرگز به هیلا نمیگفت میخوام شام بخورم پس کمی منتظر باش تا بیام. قطعا نه، اون حتی ده دقیقه صحبت با هیلارو فقط به خاطر یه شامِ کوفتی از دست نمیداد.
و هنوز... بعد از این همه مدت نتونستم با شادی ای که موهاش کوتاهِ و یه لبخندِ کوچیک رو لبشه کنار بیام.
_کافه تهکوک #TK
the memories of with you
نمیدونم
ولی چند وقته حتی دلم برایِ اون شادی ای که میشست رو تاب، موهاش باز بود، بلند بود، با نهایت سرعت خودش و بین زمین و هوا معلق میکرد و با ذوق از طعم موردعلاقه ی آب نباتش برایِ هیلا مینوشت هم تنگ میشه...
شاید اگه اون دختر میدونست که روزی قراره به این نقطه ی پایان برسه هرگز به هیلا نمیگفت میخوام شام بخورم پس کمی منتظر باش تا بیام. قطعا نه، اون حتی ده دقیقه صحبت با هیلارو فقط به خاطر یه شامِ کوفتی از دست نمیداد.
و هنوز... بعد از این همه مدت نتونستم با شادی ای که موهاش کوتاهِ و یه لبخندِ کوچیک رو لبشه کنار بیام.
_کافه تهکوک #TK
the memories of with you
۴.۳k
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.