پارت دوم اتفاقات عجیب و غریب داستان ما

حالا امکانات اینجارو دیده بود حسودیش شده بود، بعد میگفت: اره شما که از امکانات استفاده نمیکنین اینجا به درد پسرم میخوره شما بدردتون یک جای با امکانات محدود میخوره! عه خب آقا من هر وقت عشقم بکشه میرم استفاده کنم مثل پسر تو که هر روز میفرستیش بره استخر تا بهونه ی بیرون رفتن نیاره نیستم که! بعدش به مامان بابام حسودی میکرد! حالا بعد زد و شبش با پسرش رفتیم پایین اون هم با تفنگ اب پاش خیسم میکرد گفت باید توی ۱۰ ثانیه قایم بشی منم فرار کردم با خواهرم جاهای مختلف قایم شدیم اینم دنبالمون می‌گشت بعد حالا مادرش دیده بود از پسرش قایم شدیم بهش برخورده بود اومد جمعش کرد بردش بعد ماهم اومدیم خونه بعد مادرش گفت: بازی کنین به شرطی که قایم نشین و فرار کنین! عه خب آقا من وایسم که پسرت منو خیس کنه؟؟ منم بهش گفتم: به من چه خود پسرتون گفت زیر ۱۰ ثانیه قایم شو منم همینکارو کردم، دیگه ساکت شد، حالا رفته بودن بیرون و جزیره ها رو گشته بودن با جاهای مختلف بعد با اینکه مامانم بهشون آدرس همه چیزو داده بود رفتن گم شدن! یه دور بردیمشون بیرون پول ناهار و تاکسی رو دادیم بعد کمی کم اومد اونم یه مقدار پول داد! حالا سر پول دادن زورش اومده! ببخشیدا حتی وقتی پول ناهارشو دادیم یه روی خودش نیاورد پول تاکسی هم که ما اصلا وظیفه نداشتیم میتونستیم بگیم خودت حساب کن! اما حالا اینجوری بود....حالا از وقتی اومدن تعداد هوا پیما ها و یا هلیکوپتر توی اسمون کم شده چون اینجا هر ثانیه چهارتا هوا پیما رد میشه😂 بعد نه کلاغ توی این چند روز بود نه آلباتروس( مرغ ماهی خار ) بعد زدو بلیط گرفتن برن ، روز پنج‌شنبه رسید پسرش که خیلی بد حرف میزد ، به مامانم گفت:اره من ازتون ناراحت شدم گفتین سیفون بکش یا چراغ رو پشت سرم خاموش میکردین، مامانم هم گفت:اشکالی نداره حالا از من یاد گرفتی دفعه ی بعدی اینکارو انجام بدی! حالا ما دیروز بدرقه کردیمشون رفتن دقیقا ساعت ۱۱ باید پرواز میکردن ولی تاخیر خورد ساعت ۱۲ پرواز کردن حالا ساعت ۳ رسیدن تهران اول برن پیش خواهرشون اینا که زدو دقیقا همون ساعت ۳ زلزله ی خفیف اومد تهران!... یعنی هی خداروشکر میکنم الان دیگه حداقل به زندگی عادی برگشتیم گشتیم، خواهرشون پای تلفن هی بهش میگفت برگرد تا زندگی اینا هم بهم نریختی😂 حالا نظرتون رو بگین ببینم تاحالا این همه اتفاق پشت سر هم افتاده یا نه؟😂
دیدگاه ها (۳۶)

یه روانی دوباره گزارشش کرد مسدود شد دوباره دنبالش کنین

ناشناس

خب بیاین براتون یک داستان واقعی و عجیب رو تعریف کنم

خب بچها اول از همه باید یه چیزی بهتون بگم

روزی روزگاری در جنگلی بزرگ. یک لاکپشتی به اسم لاکی خوابالو ب...

حدس بزنید دیروز چیشد ما دیروز از ۸تا ۴ ازدو داشتیم... رفتیم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط