لیکای زن جوانی بود که در روستای رنگیرته، مگالایا که در نز
لیکای زن جوانی بود که در روستای رنگیرته، مگالایا که در نزدیکی یک ابشار بود زندگی میکرد. لیکای که در سن جوانی شوهر خود را از دست داده بود تنها با دخترش زندگی میکرد.
او یک دختر کوچک داشت که وقتی خونه بود تمام وقتش رو با اون میگذروند.
لیکای با توصیه زنانِ دیگر روستا که میگفتند نوزاد به پدر نیاز دارد با مردی ازدواج کرد.
شوهر جدید او نسبت به توجهاتی که به بچه میشد خیلی حسادت میکرد.
او که دارای اختلال روانی بود دست به کار وحشتناکی زد.
یک روز که لیکای به سرکار رفته بود همسرش برای او غذایی درست کرد. لیکای که بعد از یک روز کاری طولانی گرسنه به خونه اومده بود. به دنبال دختر خود میگشت اما نتونست اون رو در خونه پیدا کنه.
و او با فرض اینکه دخترش در خانه همسایست،
تصمیم گرفت که غذای پخته شده توسط شوهرش رو بخوره.
بی خبر از اینکه شوهرش اونقدر به این بچه حسودی کرده بود که بعد کشتن بچه اون رو خرد کرده و با اعضای بدنش برای لیکای غذایی درست کرده بود. و برای پنهون کردن این اتفاق قبل از رسیدن لیکای به خونه سر و استخوان بچه رو انداخت دور!
لیکای غافل از این اتفاق هولناک، بعد خوردن غذا به خوردن میوه و آجیل مشغول بود.
پس از چند ثانیه لیکای متوجه انگشت کوچکی کنار ظرف میوه اش شد اون که میدونست این انگشت ها برای دختر کوچیکشه دنیای روی سرش خراب شد.بعد بحث با شوهرش از شدت عصبانیت و ناراحتی به سمت لبه آبشار رفت و لیکایی که زندگی بدون دخترش رو نمیتونست تصور کنه از اون ابشار به پایین پرید.
و جالبه که بدونید به دلیل این اتفاق، اون آبشاری که حادثه درش رخ داد رو به نام آبشار نوهکالیکای نامگذاری کردند.
او یک دختر کوچک داشت که وقتی خونه بود تمام وقتش رو با اون میگذروند.
لیکای با توصیه زنانِ دیگر روستا که میگفتند نوزاد به پدر نیاز دارد با مردی ازدواج کرد.
شوهر جدید او نسبت به توجهاتی که به بچه میشد خیلی حسادت میکرد.
او که دارای اختلال روانی بود دست به کار وحشتناکی زد.
یک روز که لیکای به سرکار رفته بود همسرش برای او غذایی درست کرد. لیکای که بعد از یک روز کاری طولانی گرسنه به خونه اومده بود. به دنبال دختر خود میگشت اما نتونست اون رو در خونه پیدا کنه.
و او با فرض اینکه دخترش در خانه همسایست،
تصمیم گرفت که غذای پخته شده توسط شوهرش رو بخوره.
بی خبر از اینکه شوهرش اونقدر به این بچه حسودی کرده بود که بعد کشتن بچه اون رو خرد کرده و با اعضای بدنش برای لیکای غذایی درست کرده بود. و برای پنهون کردن این اتفاق قبل از رسیدن لیکای به خونه سر و استخوان بچه رو انداخت دور!
لیکای غافل از این اتفاق هولناک، بعد خوردن غذا به خوردن میوه و آجیل مشغول بود.
پس از چند ثانیه لیکای متوجه انگشت کوچکی کنار ظرف میوه اش شد اون که میدونست این انگشت ها برای دختر کوچیکشه دنیای روی سرش خراب شد.بعد بحث با شوهرش از شدت عصبانیت و ناراحتی به سمت لبه آبشار رفت و لیکایی که زندگی بدون دخترش رو نمیتونست تصور کنه از اون ابشار به پایین پرید.
و جالبه که بدونید به دلیل این اتفاق، اون آبشاری که حادثه درش رخ داد رو به نام آبشار نوهکالیکای نامگذاری کردند.
۷.۴k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.