بفرما اینم با اسم ریحانه :)
بفرما اینم با اسم ریحانه :)
جالبه همه عکسا پیشی بودند😂😅
زندگی تنهایی
اره تنهایی بهتره
زندگی با گربه ها از همه چی بهتره
ریحانه با این نظر زندگی میکرد
اون هیچ دوستی نداشت و رفتارش با همه سرد بود اما هرکسی که رفتارشو با گربه ها میدید تعجب میکرد
ریحانه از یه دختر خشن و بد اخلاق به کیوت ترین و بچه ترین حالت ممکن تبدیل میشد
ریحانه یه بچه کوچولو رو داخل قلبش که از سنگ شده بود زندانی کرده بود که تنها راه آزاد کردنش برای چند لحظه یا چند ساعت فقط گربه ها بودند
اون از وقتی اینجوری شد که مادر و پدرش سختگیر شدند و اجازه گشتن با دوستاشو بهش ندادند
پس اونم تصمیم گرفت هربار با مادرش توی خیابون رفت یا با پدرش به سر کارش رفت با گربه های خیابونی وقت بگذرونه
ریحانه تا ۲۱ سالگی پیش پدر و مادرش زندگی میکرد
بعد از گذشت ۳ سال کار کردن ریحانه برای خودش خونه خرید و اولین کاری که کرد این بود که به گربه کوچولوی خیابونی رو برای خودش کرد
ریحانه و گربش لوکا خیلی خوشحال بودند
۲ سال باهم زندگی کردند که لوکا رو از دست داد
خیلی ناراحت شده بود اما باز با گربه های خیابونی بازی میکرد و حرف میزد باهاشون
موقعی که باز تصمیم گرفت یه گربه رو به خونه ببره
به پسری برخورد کرد که دقیقا مثل خودش بود
بقیه رمان تحویل داده میشود به خود شخص😅😁💋👌
جالبه همه عکسا پیشی بودند😂😅
زندگی تنهایی
اره تنهایی بهتره
زندگی با گربه ها از همه چی بهتره
ریحانه با این نظر زندگی میکرد
اون هیچ دوستی نداشت و رفتارش با همه سرد بود اما هرکسی که رفتارشو با گربه ها میدید تعجب میکرد
ریحانه از یه دختر خشن و بد اخلاق به کیوت ترین و بچه ترین حالت ممکن تبدیل میشد
ریحانه یه بچه کوچولو رو داخل قلبش که از سنگ شده بود زندانی کرده بود که تنها راه آزاد کردنش برای چند لحظه یا چند ساعت فقط گربه ها بودند
اون از وقتی اینجوری شد که مادر و پدرش سختگیر شدند و اجازه گشتن با دوستاشو بهش ندادند
پس اونم تصمیم گرفت هربار با مادرش توی خیابون رفت یا با پدرش به سر کارش رفت با گربه های خیابونی وقت بگذرونه
ریحانه تا ۲۱ سالگی پیش پدر و مادرش زندگی میکرد
بعد از گذشت ۳ سال کار کردن ریحانه برای خودش خونه خرید و اولین کاری که کرد این بود که به گربه کوچولوی خیابونی رو برای خودش کرد
ریحانه و گربش لوکا خیلی خوشحال بودند
۲ سال باهم زندگی کردند که لوکا رو از دست داد
خیلی ناراحت شده بود اما باز با گربه های خیابونی بازی میکرد و حرف میزد باهاشون
موقعی که باز تصمیم گرفت یه گربه رو به خونه ببره
به پسری برخورد کرد که دقیقا مثل خودش بود
بقیه رمان تحویل داده میشود به خود شخص😅😁💋👌
۲.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.