دریا سرود گمشدهای ریخت

دریا سرود گم‌شده‌ای ریخت
در گوش صخره‌های خزه بسته
اهریمن پلید تن خود را
انداختم به قایق شکسته
باران ز روی گونه من شست
زهر لبان او را
در لابه‌لای پنجه
فشردم سخت
بازوی خیس خسته‌ی پارو را
بردم تن پر از عطش خود را
در عمق آب شور بیاندازم
بردم که این وجود سیه خو را
در ژرف آن کبود نهان سازم
با پاره ابرهای سیه پیکر
من در شتاب و قایق من در جنگ
با موجهای وحشی بازیگر
خون فریب در رگ من ماسید
رخوت گرفت و بست به زنجیرم
بر آسمان نهیب زدم با خشم
ای آسمان بخند که می میرم
پارو کشیدم و زدم از کینه
بر پشت خود در آب رها گشتم
گرداب تشنه ، جفت مرا بلعید
دیدم که من از خودم جدا گشتم
آنگه کلاف ابر ز هم وا شد
سایید باد دست به موی من
دریا خاموش شد و یخ خورشید
شد چکه‌چکه آب روی من
برداشتی از شعر «پاندورا»
دیدگاه ها (۱۴)

چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمینمدام چیزی را از ما پس‌می‌گ...

دلیلی برای بودنت پیدا کن، دُور بردارممکن است بقیه چیزها یادت...

مرا بخوانساده و آهستهکه دردهایم همه عمرنه ساده آمده اندو نه ...

تنهایی روز افزون، جدال همیشگی با افکار متناقض …*این روزهاارد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط