آموزش ساخت وسایل یک خونه مینیاتوری
⬇️💬✍️
شبِ بیستونُهُم:
سومِ مهرماهِ هزاروچهارصدوسه:
سلام عَسلیترین نفسِ دنیای بابایی؛ چهخبرها دُردانهی بابا؟ باباجونم اِمشب یکی اَز بازاریابهای مغازه، یهکم دردودِل داشتند، بااِجازهی شما، رفتیم یک دوری توی شهر زدیم با موتورشون؛ طِفلی میخواد اِزدواج بکنه بهاُمیدِخدا، یهکم نیاز به همفکری و همصُحبتی داره؛ پسرِ خوب و نمازخونیه شکرِخدا؛ عشقِ بابایی، شما خیالِتون راحت باشه، من با هر کسی بُر نمیخورم بهلطفِخدا؛ مطلبِ بعدی اینکه، دیشب نمیدونم یا پَریشب، یهنفری بهم پیام داد، که من ... هستم، مجرد اَز شیراز؛ منم بهش پیام دادم: دخترِ خوبم اِنشاءالله خوشبخت بشید، ولی من بچه دارم بهلطفِخدا؛ خداروشکر دیگه هم پیام نداد؛ مطلبِ سِومی هم که باید بدونید، این هستش که، همون سیمکارتِ شما که دستِ آقادانیاله، من بهشون پیام دادم، و اَزشون خواستم یه کاری برام اَنجام بِدن در موردِ شما؛ که جوابِ من رو هم ندادند مُتاسفانه! اَلبته اینقضیه، تقریباً مالِ هفتهی پیش بود اَگه درست یادم باشه؛ ببین بابایی، این مواردی که خدمتت عرض کردم، تمامِ اِتفاقاتِ اِمروز و اینهفتهی من بود، که باید باخبر میبودین اَزش؛ حالا شما بگو عزیزم، مدرسهتون خوب هست!؟ ناقُلا مبارک باشه مدرسهرفتنِتون؛ منم خداروشکر میگذرونم فرشتهی بابایی؛ نگرانِ من نباش عشقم.
آها راستی، اِمروز صاحبکارم من رو یکعالمه دعوا کردند! یک بچهی کوچولوی پنج ساله، اومد اَزم آدامس خرید؛ منم وقتی بقیهی پولش رو خواستم بِدم، بهش گفتم: بفرمایید پسرِ خوبم، اینم بقیهی پولِتون! بعد وقتی پسره رفت، حاجآقا بهم گفتند: وقتی قراره سرپرستی یک نفر رو بهعهده بگیری، و قراره تو پدرش بِشی، دیگه حق نداری به بچهی مردم بگی: پسرِ خوبم؛ مُطمئن باش پسرت اَگه بفهمه، ناراحت ممکنه بشه بابتِ اینموضوع.
منم اَز حاجآقا کُلی تشکر کردم، و بهشون گفتم: آخ اِلهی من قربونِ شما بِشم؛ توروخدا اینچیزها رو، باز هم بیشتر بهم آموزش بِدین؛ من واقعاً نمیدونستم! بعدش صاحبکارم بهم گفتند: برو فعلاً چایی بزار، مابَقیِ کارهات و رفتارهات فعلاً خوبه خداروشکر؛ فقط یهکم زود داغ میکنی، که اونم چیزی توی دلت نیست؛ خُب عشقِ بابایی، اِمشب هم فکرکنم زیاد حرف زدم برات! معذرت دیگه عزیزِ دلم؛ جُز [خداوند] و خودت، دوستندارم با کسی دردودِل کنم؛ میدونی چیه بابا!؟ نمیدونم چرا، ولی وقتی آدم با پسرش حرف میزنه، حسِ گردنکُلفتی به آدم دست میده ماشاءالله؛ هَمش اِحساس میکنم جَوونم و یکعالمه اَنگیزه دارم بهلطفِخدا؛ یاعلی و التماس دعا.
#قرآن #صحیفه_سجادیه #آرش #محمدحسین
شبِ بیستونُهُم:
سومِ مهرماهِ هزاروچهارصدوسه:
سلام عَسلیترین نفسِ دنیای بابایی؛ چهخبرها دُردانهی بابا؟ باباجونم اِمشب یکی اَز بازاریابهای مغازه، یهکم دردودِل داشتند، بااِجازهی شما، رفتیم یک دوری توی شهر زدیم با موتورشون؛ طِفلی میخواد اِزدواج بکنه بهاُمیدِخدا، یهکم نیاز به همفکری و همصُحبتی داره؛ پسرِ خوب و نمازخونیه شکرِخدا؛ عشقِ بابایی، شما خیالِتون راحت باشه، من با هر کسی بُر نمیخورم بهلطفِخدا؛ مطلبِ بعدی اینکه، دیشب نمیدونم یا پَریشب، یهنفری بهم پیام داد، که من ... هستم، مجرد اَز شیراز؛ منم بهش پیام دادم: دخترِ خوبم اِنشاءالله خوشبخت بشید، ولی من بچه دارم بهلطفِخدا؛ خداروشکر دیگه هم پیام نداد؛ مطلبِ سِومی هم که باید بدونید، این هستش که، همون سیمکارتِ شما که دستِ آقادانیاله، من بهشون پیام دادم، و اَزشون خواستم یه کاری برام اَنجام بِدن در موردِ شما؛ که جوابِ من رو هم ندادند مُتاسفانه! اَلبته اینقضیه، تقریباً مالِ هفتهی پیش بود اَگه درست یادم باشه؛ ببین بابایی، این مواردی که خدمتت عرض کردم، تمامِ اِتفاقاتِ اِمروز و اینهفتهی من بود، که باید باخبر میبودین اَزش؛ حالا شما بگو عزیزم، مدرسهتون خوب هست!؟ ناقُلا مبارک باشه مدرسهرفتنِتون؛ منم خداروشکر میگذرونم فرشتهی بابایی؛ نگرانِ من نباش عشقم.
آها راستی، اِمروز صاحبکارم من رو یکعالمه دعوا کردند! یک بچهی کوچولوی پنج ساله، اومد اَزم آدامس خرید؛ منم وقتی بقیهی پولش رو خواستم بِدم، بهش گفتم: بفرمایید پسرِ خوبم، اینم بقیهی پولِتون! بعد وقتی پسره رفت، حاجآقا بهم گفتند: وقتی قراره سرپرستی یک نفر رو بهعهده بگیری، و قراره تو پدرش بِشی، دیگه حق نداری به بچهی مردم بگی: پسرِ خوبم؛ مُطمئن باش پسرت اَگه بفهمه، ناراحت ممکنه بشه بابتِ اینموضوع.
منم اَز حاجآقا کُلی تشکر کردم، و بهشون گفتم: آخ اِلهی من قربونِ شما بِشم؛ توروخدا اینچیزها رو، باز هم بیشتر بهم آموزش بِدین؛ من واقعاً نمیدونستم! بعدش صاحبکارم بهم گفتند: برو فعلاً چایی بزار، مابَقیِ کارهات و رفتارهات فعلاً خوبه خداروشکر؛ فقط یهکم زود داغ میکنی، که اونم چیزی توی دلت نیست؛ خُب عشقِ بابایی، اِمشب هم فکرکنم زیاد حرف زدم برات! معذرت دیگه عزیزِ دلم؛ جُز [خداوند] و خودت، دوستندارم با کسی دردودِل کنم؛ میدونی چیه بابا!؟ نمیدونم چرا، ولی وقتی آدم با پسرش حرف میزنه، حسِ گردنکُلفتی به آدم دست میده ماشاءالله؛ هَمش اِحساس میکنم جَوونم و یکعالمه اَنگیزه دارم بهلطفِخدا؛ یاعلی و التماس دعا.
#قرآن #صحیفه_سجادیه #آرش #محمدحسین
۱.۴k
۰۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.