داداشیا اینو تا اخر بخونید داستان واقعیه
داش سجاد امروز بعد دو و نیم سال رابطه همه چی تموم شد
این دختر همه چیه من بود
با هم تصمیم گرفتیم خونواده ها رو در جریان بزاریم
اومدم با خونوادم حرف زدم مادرم زنگ زد مامانش
دو هفته طول کشید ازشون خبری نشد دل تو دلم نبود
بعد دیدم رفتاراش عوض شده
ی هفته ندیده بودمش تا امروز فک میکردم خونوادش راضی نیستن میگفتم فداسرش جلو همه وامیستم
امروز مامانش داشت میگفت خودش نمیخوادت ، خودش گفته نه وگرنه ما راضی بودیم بیاین
از بدترین شرایط نجاتش دادم ، شکست خورده بود تو زندگی قبلیش بش خیانت شده بود زیر بال و پرشو گرفتم تهدیدش میکردن درگیر شدم با اون آدما گفتم فک کردین کس و کار نداره از این ب بعد ی تار مو از سرش کم شه بیچارتون میکنم
تو ضعیف ترین حالت ممکن بود میخواست بخاطر حرفای بقیه برگرده ب زندگی قبلیش ازش مراقبت کردم ؛ بش امید دادم انگیزه دادم
امروز میگه هر چی گفتی دروغ بوده
بخدا از کارم و زندگیم میزدم میرفتم محله شون کشیک میدادم ک براش درد سر درست نکنن
ک خیالم راحت باشه جایی میره ؛
میگفت پیاده میرم خونه میگفتم گوشیو قط نکن تا میرسید خونه دلم هزار راه میرفت
نگرانیمو نمیدید
میگفت تو گیری
دوستاش اذیتش کردن براش دردسر درست میکردن زود فراموش میکرد میگفتم نکن مار پوست میندازه ذاتش که همونه تو کتش نمیرفت میگفت تو چیکار داری بهم
من میگفتم چرا همه این دخترو اذیت میکنن چیکار کرده مگه
من دیگه نباشم اینجوری اذیتش نکنم
مراقبش بودم ؛ میگفتم بش ثابت میکنم لیاقت خوشبختی رو داره
دو و نیم سال از همه چیم زدم براش
امروز داد میکشید ک نمیخوامت ؛ میزد منو میگفت نمیخوامت باورم نمیشد این همون ادمیه ک میگفت جونمو میدم برات ، میگفت با همه چیت میسازم
تموم انگیزم این بود برا خونواده ای ک میخوایم تشکیل بدیم صدمو بزارم
تو صورتم نگا میکرد میگفت دست بم نزن نمیخوامت
میگفت خیلی وقته ، سه ماهه ک نمیخوامت حالت بد بود ادامه دادم
الان من موندم و خودم
کسی که فک میکردم قراره شریک آیندم باشه بم میگه دست از سرم بردار ولم کن
کنار بیا با خودت مشکل من نیست
برو سربازی نیا اینجا جلو چشم من نباش من اذیت میشم میبینمت
داره حالم از همه چی بهم میخوره
تو همین هفته یه لقمه غذا نخوردم
پنج کیلو وزن کم کردم
همش تاوان جدی گرفتن یه دختره ...
اینم عاقبت اعتماد هست
این دختر همه چیه من بود
با هم تصمیم گرفتیم خونواده ها رو در جریان بزاریم
اومدم با خونوادم حرف زدم مادرم زنگ زد مامانش
دو هفته طول کشید ازشون خبری نشد دل تو دلم نبود
بعد دیدم رفتاراش عوض شده
ی هفته ندیده بودمش تا امروز فک میکردم خونوادش راضی نیستن میگفتم فداسرش جلو همه وامیستم
امروز مامانش داشت میگفت خودش نمیخوادت ، خودش گفته نه وگرنه ما راضی بودیم بیاین
از بدترین شرایط نجاتش دادم ، شکست خورده بود تو زندگی قبلیش بش خیانت شده بود زیر بال و پرشو گرفتم تهدیدش میکردن درگیر شدم با اون آدما گفتم فک کردین کس و کار نداره از این ب بعد ی تار مو از سرش کم شه بیچارتون میکنم
تو ضعیف ترین حالت ممکن بود میخواست بخاطر حرفای بقیه برگرده ب زندگی قبلیش ازش مراقبت کردم ؛ بش امید دادم انگیزه دادم
امروز میگه هر چی گفتی دروغ بوده
بخدا از کارم و زندگیم میزدم میرفتم محله شون کشیک میدادم ک براش درد سر درست نکنن
ک خیالم راحت باشه جایی میره ؛
میگفت پیاده میرم خونه میگفتم گوشیو قط نکن تا میرسید خونه دلم هزار راه میرفت
نگرانیمو نمیدید
میگفت تو گیری
دوستاش اذیتش کردن براش دردسر درست میکردن زود فراموش میکرد میگفتم نکن مار پوست میندازه ذاتش که همونه تو کتش نمیرفت میگفت تو چیکار داری بهم
من میگفتم چرا همه این دخترو اذیت میکنن چیکار کرده مگه
من دیگه نباشم اینجوری اذیتش نکنم
مراقبش بودم ؛ میگفتم بش ثابت میکنم لیاقت خوشبختی رو داره
دو و نیم سال از همه چیم زدم براش
امروز داد میکشید ک نمیخوامت ؛ میزد منو میگفت نمیخوامت باورم نمیشد این همون ادمیه ک میگفت جونمو میدم برات ، میگفت با همه چیت میسازم
تموم انگیزم این بود برا خونواده ای ک میخوایم تشکیل بدیم صدمو بزارم
تو صورتم نگا میکرد میگفت دست بم نزن نمیخوامت
میگفت خیلی وقته ، سه ماهه ک نمیخوامت حالت بد بود ادامه دادم
الان من موندم و خودم
کسی که فک میکردم قراره شریک آیندم باشه بم میگه دست از سرم بردار ولم کن
کنار بیا با خودت مشکل من نیست
برو سربازی نیا اینجا جلو چشم من نباش من اذیت میشم میبینمت
داره حالم از همه چی بهم میخوره
تو همین هفته یه لقمه غذا نخوردم
پنج کیلو وزن کم کردم
همش تاوان جدی گرفتن یه دختره ...
اینم عاقبت اعتماد هست
۲۷.۷k
۱۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.