تا حالا شده احساس کنین که دیگه هیچوقت خوب نمیشین
تا حالا شده احساس کنین که دیگه هیچوقت خوب نمیشین؟
که انگار یه چیزی توی دلتون برای همیشه شکسته، نه با چسب میچسبه، نه با زمان خوب میشه.
شده یه روز از خواب بیدار بشین و دلتون بخواد همونجا، زیر پتو بمونین؟
نه بهخاطر تنبلی، نه چون خستهاین، فقط چون دیگه چیزی برای دلخوشی ندارین…
تا حالا شده خودتونو تو آینه نگاه کنین و نشناسین؟
نه فقط قیافهتون، روحتون…
اون برق چشماتون که یه روزی دنیا رو میخواست فتح کنه، حالا خاموشه
اون لبخند که همیشه باهاش دل میبردین، حالا فقط یه خط بیاحساسه…
شده دلتون برای خودِ قدیمیتون تنگ بشه؟
برای اون آدمی که میخندید با صدای بلند،
که دل میبست بدون ترس،
که امید داشت، رؤیا داشت،
که با یه پیام ساده حالش خوب میشد…
حالا چی؟
حالا با هزار تا اتفاق خوب هم شاید فقط چند دقیقه آروم بگیرین
بعد دوباره برمیگردین همون سیاهی، همون پوچی، همون خستگیِ عمیق…
یه جایی، یه لحظه، یه درد لعنتی،
یه شکستنِ بیصدا
همهچی رو ازتون گرفت
و شما موندین، با یه دلی که دیگه بلد نیست بتپه مثل قبل
با یه روحی که زخمش تازه نمیمونه، اما همیشگیه…
و بدتر از همه اینکه
هیچکس نمیفهمه…
همه فکر میکنن خوبین
چون یاد گرفتین لبخند بزنین حتی وقتی دارین از درون فرو میریزین…
شاید دیگه هیچوقت خوب نشیم…
شاید دیگه اون آدم سابق نشیم…
ولی هنوز اینجاایم
همین بودن، همین نفس کشیدن
شاید خودش یه جور جنگیدنه
و شاید یه روز، یه جایی، یه نور کوچیک پیدا بشه…
که انگار یه چیزی توی دلتون برای همیشه شکسته، نه با چسب میچسبه، نه با زمان خوب میشه.
شده یه روز از خواب بیدار بشین و دلتون بخواد همونجا، زیر پتو بمونین؟
نه بهخاطر تنبلی، نه چون خستهاین، فقط چون دیگه چیزی برای دلخوشی ندارین…
تا حالا شده خودتونو تو آینه نگاه کنین و نشناسین؟
نه فقط قیافهتون، روحتون…
اون برق چشماتون که یه روزی دنیا رو میخواست فتح کنه، حالا خاموشه
اون لبخند که همیشه باهاش دل میبردین، حالا فقط یه خط بیاحساسه…
شده دلتون برای خودِ قدیمیتون تنگ بشه؟
برای اون آدمی که میخندید با صدای بلند،
که دل میبست بدون ترس،
که امید داشت، رؤیا داشت،
که با یه پیام ساده حالش خوب میشد…
حالا چی؟
حالا با هزار تا اتفاق خوب هم شاید فقط چند دقیقه آروم بگیرین
بعد دوباره برمیگردین همون سیاهی، همون پوچی، همون خستگیِ عمیق…
یه جایی، یه لحظه، یه درد لعنتی،
یه شکستنِ بیصدا
همهچی رو ازتون گرفت
و شما موندین، با یه دلی که دیگه بلد نیست بتپه مثل قبل
با یه روحی که زخمش تازه نمیمونه، اما همیشگیه…
و بدتر از همه اینکه
هیچکس نمیفهمه…
همه فکر میکنن خوبین
چون یاد گرفتین لبخند بزنین حتی وقتی دارین از درون فرو میریزین…
شاید دیگه هیچوقت خوب نشیم…
شاید دیگه اون آدم سابق نشیم…
ولی هنوز اینجاایم
همین بودن، همین نفس کشیدن
شاید خودش یه جور جنگیدنه
و شاید یه روز، یه جایی، یه نور کوچیک پیدا بشه…
- ۲.۱k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط