روزی که داشت میرفت
روزی که داشت میرفت
بهش گفتم تو مثلِ یه سرباز جنگی میمونی،
اولش اینقدر با قدرت اومدی که خیال میکردم
هیچوقت تسلیم نمیشی و تهِش اونیکه تسلیم میشه
و دِل میده به دِلت منم! اما هرچقدر گذشت،
هرچقدر زخمی شدی، ترکِش خوردی،
آسیب دیدی قدرتت کمتر شد
و از یجایی به بعد که داشتی با آخرین تیرت
پیروز میشدی یهو عقب نشینی کردی،
یهو یجوری رفتی که انگار از اول نبودی
فقط پوکه هایِ خالیِ تیر مونده بود تا خاطره ی
جنگیدنتو به روم بیاره و منی که ناباورانه
به رفتنت نگاه میکردم و پرچمِ سفید تسلیم رو
تو مٌشتم فشار میدادم...
نگام کرد، تو نگاش حسرت موج میزد اما چیزی نمیگٌفت!
از سکوتی که بینمون برقرار شده بود،
از مظلومیت چشماش ترسیدم،
میخواستم زودتر از اونجا دور بشم
و برگردم تو سنگرِ خودم، برای آخرین بار نگاش کردم
و درحالی تویِ کوچه با سرعت میدَویدم
با پشتِ دست اشکامو پاک کردم و فریاد زدم:
تو حق نداشتی اینجوری تسلیم بشی لعنتی ...
حق نداشتی!!
اون روز آسمون مثلِ معشوقه ای که
عاشقش رهاش کرده باشه میبارید
و من به کسی فکر میکردم که قرار بود
تا همیشه بجای من همسنگَرِش بشه...
بهش گفتم تو مثلِ یه سرباز جنگی میمونی،
اولش اینقدر با قدرت اومدی که خیال میکردم
هیچوقت تسلیم نمیشی و تهِش اونیکه تسلیم میشه
و دِل میده به دِلت منم! اما هرچقدر گذشت،
هرچقدر زخمی شدی، ترکِش خوردی،
آسیب دیدی قدرتت کمتر شد
و از یجایی به بعد که داشتی با آخرین تیرت
پیروز میشدی یهو عقب نشینی کردی،
یهو یجوری رفتی که انگار از اول نبودی
فقط پوکه هایِ خالیِ تیر مونده بود تا خاطره ی
جنگیدنتو به روم بیاره و منی که ناباورانه
به رفتنت نگاه میکردم و پرچمِ سفید تسلیم رو
تو مٌشتم فشار میدادم...
نگام کرد، تو نگاش حسرت موج میزد اما چیزی نمیگٌفت!
از سکوتی که بینمون برقرار شده بود،
از مظلومیت چشماش ترسیدم،
میخواستم زودتر از اونجا دور بشم
و برگردم تو سنگرِ خودم، برای آخرین بار نگاش کردم
و درحالی تویِ کوچه با سرعت میدَویدم
با پشتِ دست اشکامو پاک کردم و فریاد زدم:
تو حق نداشتی اینجوری تسلیم بشی لعنتی ...
حق نداشتی!!
اون روز آسمون مثلِ معشوقه ای که
عاشقش رهاش کرده باشه میبارید
و من به کسی فکر میکردم که قرار بود
تا همیشه بجای من همسنگَرِش بشه...
۷.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.