روزی در میانِ چشمه دیدمش.
روزی در میانِ چشمه دیدمش.
و میانِ اشکِ من چو غوغا شد.
برایش زانو زدم ، فریاد زدم.
دریغ از نیم نگاهی!
در این جنگل تنها یک کلبه بود.
به چشمانِ صادقش قسم آن کلبه را قلب نامیدیم!.
باز فرصتی برایِ نفس کشیدن پیدا کرده بود.
اما او خندید و در میانِ مِه مرا تنها گذاشت.
همه چیز مبهم شد؛
کرم هایِ شب تاب به رقص درآمدند.
ان گاه برایم مثل شعری نجوا شد ؛ پرندگان برایم خواندند : او روحی بود که تو در رویا آرزویش میکردی.
و میانِ اشکِ من چو غوغا شد.
برایش زانو زدم ، فریاد زدم.
دریغ از نیم نگاهی!
در این جنگل تنها یک کلبه بود.
به چشمانِ صادقش قسم آن کلبه را قلب نامیدیم!.
باز فرصتی برایِ نفس کشیدن پیدا کرده بود.
اما او خندید و در میانِ مِه مرا تنها گذاشت.
همه چیز مبهم شد؛
کرم هایِ شب تاب به رقص درآمدند.
ان گاه برایم مثل شعری نجوا شد ؛ پرندگان برایم خواندند : او روحی بود که تو در رویا آرزویش میکردی.
۵.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.