به گذشته ام که می نگرم می بینم جَبر روزگار
به گذشته ام که می نگرم می بینم جَبر روزگار
چه آدم ها و عواطف لاله گونی که از من پرپر نکرده است
و به چنگال فراموشی نسپرده،حال من مانده ام و لشکری از
حسرت های بی پایان که هر روز ذره ای از جگرم را
می سوزانند،کسی نیست که مقابل آن ها قد عَلم کند بگوید؛
آهای ای روزگار عاطفه کش مرا تا کجا می کشانی؟
بگذار این چند مدت باقی مانده را با یاد عزیزانِ
سفر کرده ام رها به حال خود باشم،
من از این همه نافرجامی و
نرسیدن خسته ام،
ویرانم...
چه آدم ها و عواطف لاله گونی که از من پرپر نکرده است
و به چنگال فراموشی نسپرده،حال من مانده ام و لشکری از
حسرت های بی پایان که هر روز ذره ای از جگرم را
می سوزانند،کسی نیست که مقابل آن ها قد عَلم کند بگوید؛
آهای ای روزگار عاطفه کش مرا تا کجا می کشانی؟
بگذار این چند مدت باقی مانده را با یاد عزیزانِ
سفر کرده ام رها به حال خود باشم،
من از این همه نافرجامی و
نرسیدن خسته ام،
ویرانم...
۴.۷k
۰۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.