در فراسوئ مرز های تنت

«در فراسوئ مرز ‍های تنت
تـو را دوست می‌دارم.
اینہ ‍ها و شب‌پره‌ ‍های مشتاق را،
به مـن بده!
روشنئ و شراب را،
اسمانِ‌بلند و کمان گشادۀ پـل،
پرنده‌ ‍ها و قوس‌‌‍قزح را بہ مـن بده
و راه اخرین را،
در پرده‌ائ کہ می‌زنی مڪرر کن.
در فراسوی مرز ‍های تنم
تـو را دوست می‌دارم.
در ان دور ‍دست بعید،
کہ رسالت اندام‌ ‍ها پایان می‌پذیرد.
و شعله و شور تپش‌ ‍ها و خواهش‌ ‍ها،
بہ‌تمامئ
فرو می‌نشیند.
در فراسو ‍های ؏ ‍شق،
تـو را دوست می‌دارم
در فراسـو ‍های پرده و رنـگ.
در فراسو ‍های پیکر ‍هائ‌مان
با من وعدۀ دیداری بده.
و اغوش ‍ت
اندك جایی برای زیستن،
اندك جایی برای مـردن
و گریز از ‍شهر،
کہ با هزار انگشت
بہ‌وقاحت،
پاکی اسمان ‍را متهم مئ‌کند.»
دیدگاه ها (۷)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط