داستان
#سلام گایز# 👋 بیاین یه داستان تعریف کنم براتون یه روزی ما رفته بودیم بیرون مرتیکه جوجه رو انداخته بود توی یه نایلون و اون رو تکون تکو میدا همینطور که را میرفت صدای اون جوجه میومد و من به مامانم گفتم و گفت برم به اون یارو بگم اون جوجه رو تکون نده چون از ترس زیاد میمیره خلاصه که خیلی بد بود شما هم نخرید
۲.۶k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.